About Me

My photo
مرا قراری نیست جز عاشقی و آروزیی جز اندیشه. که با عشق زندگی باید کرد و در عشق اندیشه

Friday, February 12, 2010

درد دل


این دلم آتشفشان خستگیست
درد من، درد ایام شرمندگیست

حال بسان کودکان من فارغم
پس بدان من از پی آسایشم

گر هزاران روز عمرم رفته است
یک نفس اینگونه بر من نگذشته است

نامه دردهایم خود شد دفتری
حرف دل در میانش چون آتشی

گر به ایمان شکسته سرخورده ام
جانمازم را با اشکهایم شسته ام

گر ز من پرسی که دردت از کجاست
گویم، این خط و نشان بس آشناست

ای خدا رحمی بر این دیده نما
این دل خسته زخجلت آزاد نما

گوشه کاغذ ندارد حجم دردهای من
ناامیدی را دور کن از شعرهای من

شعر امشب نه از سر دلدادگیست
نیک می دانی که دل از پی آزادگیست

خانه گردیده پر گناه و اظطراب
نیست دیگر جای ماندن از التهاب

همتی باید تا آبادش کنیم
گر بخواهی می توان آزادش کنیم

کجاست آن در که باید بشکنیم
یا که آن منزل که باید پر کشیم

گر بنالم، بگویند خسته است
کِی بدانند خانه چون ویرانه است

شعر شیرین شبهای تشنگی
اینک پر گشت ز درد آواره گی

ای خدا خانه آزادی ما پس کجاست
درهای رهایی از ظلم کجاست

دستها را دانی چون بسته اند
یا که تشنه لب ایمان را کشته اند

حرفهاشان بوی ریا، پُر می دهد
روح مردانگی را پَر می دهد

درد فزون گشت و تو خود شاهدی
چراغ بی نور این منزل را دیده ای

شاخه گلها از تشنگی خشکیده اند
لیک محتاج خون افشانی اند

ای خدا، بگذر از ناسپاسی های من
پر شده از درد کاسه صبوری های من

جای درد پشت دیوار تن است
چاره چیست این تن برده است

شکرت ای رب که روحم جداست
این جدایی شکر دارد، زبان شکرم کجاست

این همه درد از صبور برده قرار
رحمتی باید تا نشیند غم به بار

Monday, February 8, 2010

موج سواران


صدای امواج مرا به سوی خود می خواند . صدایی آشنا و دوست داشتنی. یاد آور مردمی است که در حقارت آزادی از دست رفته خویش در مکانی معلوم به انتظار امواج می نشستند، تا سوار بر آن راهی سرزمینی دیگر شوند. سرزمین شان تاریک و دلهاشان غمگینتر. سایه ای شوم نه تنها نور زندگانی، بلکه روشنی دلهاشان را به یغما برده بود. کوسه هایش در دریا به این سو و آن سو می رفتند تا هر که را که در اندیشه آزادی و آزادگی باشد، بدرند و جسم و نامش را به یک جا نابود سازند.
مردمان به آن چه که در دریا می دیدند و با آگاهی از آن چه می ترسیدند باز در کنار ساحل به انتظار نوا می نشستند، نوایی که خبر از ظهور امواج می داد. با باقی مانده امیدشان که به سان تکه ای چوب، و گاهاً شکسته بود، در کنار ساحل به انتظار می نشینند و به خیالشان سوار بر موج آنچه را نمی خواهند ترک خواهند گفت. کوسه ها را دیده اند. به وقت تفریح یا کار بارها جانشان و بدتر روحشان به دست این نگاهبانان تاریکی زخمی شده است.
کسی فریاد می زند موج و جماعتی با ذره های امید به استقبال امواج می روند. موج شماری را غرق می کند و کوسه ها برسر شماری دیگر... خدا می داند. بازماندگان باز می گردند و آنان که فقط نظاره گر تلاش ایشان بودنده اند از سر تحسین یا تحقیر فقط سری تکان می دهند. عده ای امواج را موهبت و عده ای عذاب می خوانند. عده ای از ترس نرفتند و عده ای هنوز نمی دانند در کجایند و چه می خواهند. آنان که دل به دریا زده لحظه ای به جان های در بند و روح های خسته در حال سقوط خویش استراحت داده و اندک زمانی را در اندیشه و امید به آزادی به سر برده اند.
در شگفتم از آنان که بر لب ساحل می ایستند و دل به دریا نمی زنند. آیا به سرانجام کار دلخوش نیستند و یا با چنین حقارتی انس گرفته اند. چگونه است که آنان که دل به دریا زده و به همت امواج قصد رهایی از این زندان را دارند نمی دانند، یا که می دانند، ممکن است امواج ایشان را به همان مکان باز گرداند و یا به مکانی تلخ تر رهنمونشان کند. آیا نمی دانند همه چوبها در کنار هم به سان کشتی ای خواهد بود که امواج را در می نوردد و مهاجمان را در عظمت خویش هیچ می نماید. کشتی را به هر سو بخواهند می رانند و امواج ایشان را به هر سو که بخواهد، می کشد.
به گذشته فرا خوانده شدم و نظاره گر مردمی گشتم که به قدرت ایمان و یکدلی همه با هم سوار بر کشتی از سرزمینی سیاه قصد خروج کرده اند. به یاری با هم بودنشان امیدشان چونان کشتی ای گشت که در دریای حوادث نه موجی آن را غرق می کرد و نه کوسه ای به آن نزدیک می شد. ولی غافل از یک اشتباه. گوشه ای از همتشان در پس چوبهای پوسیده به نابودی می رفت. در اندیشه آنکه چه باید کرد و چه خواهد شد بودند که به ناگاه دزدان به آنان شبی خون زدند و تا به دزدان فایق آیند کار از کار گذشت و تکه های پوسیده به یاری بی خدایی ناخدایشان کار خویش را کرد و این جمع خسته، ایمان از دست داده راهی جز ساحل تاریکی خویش نداشت. آری به سرزمین سایه شوم باز آمدند.
امروز هر زمان شان به سختی می گذرد و اگر به دست نگهبانان تاریکی کشته نشوند، به درد خویش می میرند .
ای کاش ایمان از دست رفته شان باز آید و بار دیگر به سان گذشته، یکدل و همراه در کنار هم جمع آیند و این بار به خود باشند که دیگر چوبهای فرسوده را به آب نیفکنند و داستان تلخ گذشته را تکرار ننمایند. ایمان به خویش و دیگران را باز بپرورانند و بیاموزند که راز آزادی در با هم بودن است و بدانند چه می خواهند و مقصد کجاست. هر روز که می گذرد هم عمرشان می رود و هم چوبهایشان فرسوده تر می شود. سرزمین تاریک درختی ندارد تا از پس آن امیدی باشد.
آه اگر همه بار دیگر به ساحل بیایند ...

Saturday, February 6, 2010

هجرت

باز گشتم از عدم
باز دیدم که بی او بی کسم
در میان انجمن باز این دلم
گفت ندارد تاب هجرت این تنم
دور ز جمع و با او بودنم
به ز با جمع و بی او بودنم

صبور