About Me

My photo
مرا قراری نیست جز عاشقی و آروزیی جز اندیشه. که با عشق زندگی باید کرد و در عشق اندیشه

Wednesday, June 16, 2010

وداع


چه در این باغ بر منظر بنشینیم
چه از پنجره آن جهان دگر بنگریم

همه از کام ما و راه ماست
خطبه آخر لحظه وداع ماست

زین همره هم بودن به مکانی غریب
نشد از خیر روزگار ما را چیزی نصیب

نگر از درون و سر درون
نباش در اندیشه آسایش از برون

گر کلامی گفتند بشنو و زان
اندیشه ای کن پر در ظرف نهان

تا که شاید زان تو را سودی رسد
در برش حالی از خوش کامی رسد

گر کلام از سر سستی بوده است
غم نیست، حکمتی در راه بوده است

راز عالم در نهان است و برون
جمله از بهر اندیشه کردن در درون

آنچه می بینی خط است و فاصله
آنچه دریابی حجم است و جاذبه

گر ندانی چون فضا پر گشته است
کی بدانی خدایت چین کرده است

گر چه رفتند ما هم می رویم
لیک در جهانی دیگر پا می نهیم

شکوه از رفتن نیست و آن رواست
گر ندانیم ز رفتن، آن نارواست

اشک ز رفتن از دیار تن نبود
شرح غفلت ز ایام زیستن می نمود

چون ندانستیم کجا بود و هستیم
پس نخواهیم دانست چون جستیم

هر چه باشد آن جهان باز بهتر است
کام آن در نزد ما شیرینتر است

جمله بر یاد خداییم و آهنگ راهی دراز
افکار را آمیخته، طی کنیم با راز و نیاز

جمله از صبر و صبور بسیار داریم نهان
کز منش تا به من یک دم باشد، امان

Sunday, June 6, 2010

نه آبرویی ماند و نه ایمانی

و زمان چه آسان می گذرد و من میان بودن و نبودن منتظر مانده ام. آنروز اگر آبرویی داشتم در بازار بی عدالتی فروخته شد و از سود آن لقمه طعامی نصیب قاتلان و زورگویان گردید و اینک من، خاموش یا پر هیاهو فقط نظاره گر غم بی آبرویی خویشم.
حرمت از دست رفته ام به این مکان نحس پایان داده نشد و اینک به معصیتی بس گرانتر می نگرم. می نگرم که چگونه آتش بر جان زندگان می زنند و آنها را با دردی بسیار، به جرم زندگی و زندگانی به مسلخ بی عدالتی می برند و من با نظاره این همه عصیان همچنان جان در بدن دارم و درد اینچنین ظلمی آشکار، روحم را به پرواز بر نمی انگیزد. آری آن که ایمانش بر باد رفته گویی در خواب است. چرا که ظلم را به چشم می بیند و به هیچ از آن می گذرد.
آری، نه آبرویی ماند و نه ایمانی

صبور