About Me

My photo
مرا قراری نیست جز عاشقی و آروزیی جز اندیشه. که با عشق زندگی باید کرد و در عشق اندیشه

Thursday, December 1, 2011

زخم




هر چه گفتند شد تمثالی از عشق یار
آموختیم و بر دل نشست کنجی کنار
شد نماز اولم بر خاکسار این فلک
خواندم و بشنیدم ذکر یا هو الملک
گویی از دل آهی برون آمد همی
کز نگارین روی بیاراید دل را دمی
ره جز بر بارگاه هستی نبود
زین دل خسته ره جایی نبود
و ز میان شعله های هستی سوز زمین
گشت عاری وجهی از جلوه های کین
در میان این همه تعریف ز خلق
گشت پدیدار داستانی با خوی حق
در مکان و این زمان پر دیده شد
آن نشان مردی که نامش برده شد
نام او از راستی دوری نداشت
هر چه بود بر دلم مهری نگاشت
او میان بندگان گویی خدای
بر بارگاه فلک روح از جانش جدای
زجه ای در نخلستان می آمد پدید
ناله ای بر چاه ها می آمد فرود
تک صدای عدل در جمع جهان
پر فتوت در نزاع و خشمش نهان
درد عالم بر دلش سنگین نبود
درد بی دردی خلق زخم بر دل می نمود
کعبه عالم دائم سر به خاک
به تیغ خصم چو افتاد هم سر به خاک
از فتوت با قاتل مهربانی می نمود
گر ز مرگ می رهید آزادش می نمود
هر که او را فرزند نام بود خود سری
بر همه سرهای عالم خود بهتری
هر که از حالش شنید او را ستود
اندکی را هم گشت معبود وجود
ای فلک شرمسار از این گفته ام
گر گناه است بر عهد حجت کرده ام
من ندانم راست بود این اندیشه ام
یا اگر راست بود چون بود افسانه ام
من همی دانم که در قاموس ازل
غرق گردید اندیشه و عشقش به دل
چو این بت در اندیشه ام جایی نشست
نام بر زبان مانوس و هم پیمانه گشت
من ندانستم آموخته از عشقم یا جنون
لیک دانم کس آگاه هست از سر درون
در همه احوال چو بر دیوار دل
می نشانم شمه ای از کار دل
دل پریشان گشت و پر گردید ز درد
ز اهریمنی بد خوی در دوران سرد سرد
چون که بت را گفتند در محراب حق
کشته شد به دست مردمانی نا به حق
در عجب عده ای مشغول شدند
در قیاس خویش او را بد دل شدند
زانچه از درس آموختم زین جهان
آتشی بر من نهاد در هر زمان
اهرمن امروز زخمها می درد
در میان زخم آتش می نهد
ای فلک فریاد دارم از زمان
تا به کی این است رسم جهان
دشمنی پر می کنند با عاشقان
کی بمیرد پس این رسم جاهلان
نام را دزدیدند و بر خود کردند روا
عاشقان گشتند در این دیر بی نوا
تو قضایی و هر چه خواهی آن شود
خواهشی دارم تا لطفی رود
نام مرد افسانه ها را پس بگیر
آن بت افکار عاشقان را پس بگیر
اهرمن هر چه داشتیم برده است
لیک نام معشوق را هم دزدیده است
صبور از غم گویی ز کف داده توان
چون که نام علی روا گردید بر جائران



Tuesday, November 1, 2011

خارگونه



چه غریبانه سر بر خاک می گذارد تا برآرد که چنین است زندگانی. ای مردگان برخیزید که دیگر جای جای ماندن نیست و ما اینک بر فراز دشتی پر از مرداب ایستاده ایم. آری که راست می گویی من مرده ام. گویی که چون خاری در بیابان به بادی به این سو و آن سو می شوم و از این جنبندگی خویش را زنده می پندارم.
باد شروع به وزیدن گرفت، ناگهان انبوهی از ذرات خاک برخاست و من دیگر هیچ ندیدم. هر دم به تلنگری بر خود می پیچیدم و به این سو و آن سو رقص کنان سعی در حفظ خویش داشتم. به ناگه خویش را در هوا یافتم و در میان انبوه غبار زمان به سویی که باد مرا با خود پیش می برد، می رفتم. هر آن دم که باد آرام می گشت به ناگه بر زمین می افتادم تا به بادی دیگر از جای برخیزم. گویی که راحتی عمری در خاک خفتن را به یکباره باید تاوان می دادم. انگشتانم شکست و استخوانهایم خورد شد. دیگر به یاد ندارم تا به آن دم که خویش در دستان کودکی بازیگوش یافتم. مرا برداشت و به فشاری در میان تلی از خارهای دیگر نهاد. به عقوبت خویش اندیشیدم که چرا اینگونه؟!!! آری عمری خویش را به خاک سپردم و هیچ گاه آرزوی پرداختن به صحرا در من جایی نداشت. و اینک باید در تقدیری جای گیرم که در دست من نیست. اینست جزای آنان که خویشتن را به باد بسپارند و چون به نیروی باد بجنبند خویش را زنده بپندارند.


Saturday, October 1, 2011

خاک غم



درد من باقی ز ایامی کهن
کهنه تر از درد ایام بی سخن
مانده ام تنها میان خاک و تن
آتش زده بر جان من، زخم وطن
هر که را نامه ز اعمالش کنند
این وطن خود قلم بر اعمالش کشد
داغ آن محرومان بی مرز و بوم
شد گریبان گیر این افکار مسموم
زین خون دل خوردنهای بی ثمر
روزگارم رفت و عمرم شد هدر
حرفها، گویی به دل زندان شده
پندهای دیرین بسی بی سامان شده
حال امروز انکار حق کردن است
یاد آن نامه های کوفی خوشتر است
گر مدفن مرد مردان کوفه است
اینک این خاک مدفن مردانه است
سخن گفتن از وهم به پندار ادب
گوش دادن به حرف مردمان بی ادب
شعر تشویق بر لوح کذاب می کنند
نام یار محرومان به دزدان می نهند
خلق را منع ز داد خویشتن
حق را به میدان خون ریختن
شد همه حال روزگاری پر شقاوت
دور گشت آیین ما ز آیین نبوت
به هر سو کشاندند افکار طاغوت
نماند دیگر نشانی از فتوت
چو نور از این دیار خام رخت بست
همه احوال آیین ها بشکست
سکوت و صبر بر دل ها نشسته
شادی ز این خاک رخت بر بسته


Thursday, September 1, 2011

آخرین مرد


آخرین ضربه ای که بهش وارد شد افتاد زمین، تنش کاملا خونی بود. به سختی چشمهاش رو باز کرد. خون راه تنفسش رو بسته بود و به سختی نفس می کشید. ناگهان تکه کاغذی که روی زمین افتاده بود توجهش رو جلب کرد. با انگشتهای شکسته آروم و به سختی بدون اینکه مامور شکنجش بفهمه کاغذ رو تو دست خونیش مچاله کرد و برداشت.
وقتی از میان راهروهای زندان به سمت سلولش می بردن خوشحال بود، باز هم، باز هم مثل روزهای گذشته مقاومت کرده بود و بعداز این همه پایداری، تکه کاغذی هم به دست آورده بود.
توی سلول تاریک و نمناک و بد بو تنها بود. کاغذ رو با تمام وجود نگاه می کرد. خونی شده بود ولی باز هم می شد توش چیزی نوشت. قلم نداشت. آروم ناخنش رو به زخمهایی که ازشون خون جاری بود می زد و شروع کرد به نوشتن. وای که چه لذتی می برد.
اون شب هم مثل شبهای دیگه تموم شد و این بار شمارش نفسهای اون هم تموم شدند. صبح مامور اومد، دیدن یک جسد توی سلول دیگه براش عادی شده بود ولی این بار چیزی دید که موهای تنش سیخ شدند.
روی کاغذ نوشته بود:

پدر، مادر به شما افتخار می کنم که چنین مردی تحویل جامعه دادید.
به دوستانم بگید نگران نباشند من قصد مردن ندارم


Monday, August 1, 2011

عقده



پس کی این عقده سر باز کند
از درد زمان داغ دل آواز کند

خم شد کمر مرد در این خاک سیاه
پس کی این رود سفر آغاز کند

معبد تزویر پر شد از بتهای ریا
اندایشه ای شاید بت شکن تبر ساز کند

تا که بر جان خویش ایمن می رویم
اهرمن زین ترس خون ها جحاز کند

خفتگان، خفته به چه بیدار شود
بگویید تا هزاران نغمه فراز کند



Friday, July 1, 2011

خفته



در پس غوغای زمان، زبان بسته و در تاریکی زمان به خوابی عمیق فرو رفته و خویش را به مستی آلوده ام. در این سرای که خصم پادشه است و خفتگان بسیار، من نیز با آنان زبان و چشم فرو می بندم. به امید روزی که سواری از راه رسد و مرا در نابودی گم گشتگی ام به راهی رساند. آن هنگام که وجدان خفته خویش را دمی از آسایش به شعف وا می دارم نظاره گر نابودی خویشم.
ای کاش آن زمان فرا رسد و من چون منی ایستاده رو به خصم نهم و با پیکاری شیرین تلخی آسودن را به قربان گه عشق ریزم و عاشقانه در ازای جان خویش آزادی را خریدار باشم. به هر مکان که قدم نهم و هر جاکه باشد، به دور از این سرای عذاب باشم. در بند ترس خویش بوده و هستم که چنان زندگانی را، نه سودی بر خویش و نه خیری بر دیگریست. پس برای چه اینگونه زیستن را می آرایم؟
اندیشه را به مسلخ درد فرو برده و هنوز به ذره ای نوید زنده ام. نویدی از برای روزی زیستن. آن گونه که باید زیست در میان آزادی و چه رویاییست که ذهن را در آغوش آزادی نهادن. می توان جسم را لحظه ای از سایه تباهی برون برد و افسوس که روح و اندیشه در آن مکان باقی می ماند که من خویشتن را این چنین خاموش پنداشتم و کاخ برده گی را به جایگاه خویشتنم سپردم و فرار جسم را بر آزادی اندیشه ترجیح داده ام.


Wednesday, June 1, 2011

داغ وطن



از دل شبهای تاریک و غرق خون
تا صبح نارسیده در فصل قرون
روزگاران از پی خواهشهای تن
می گذشت و حاصل شد این وطن
رنگی از غم برخاکش نشست
روشنی از آسمانش دور گشت
هر مکانی پر شد از خاکستری
شعله ها آماده در هر بستری
غرشی در آسمان از سر گرفت
از پسش طوفانی جان گرفت
شعله ها از بطن آن بالا کشید
کاخها را یک به یک پایین کشید
دیده گان در انتظار نور حیات
غافل از دام اهریمن در ممات
بار دیگر آسمان تاریک شد
روزمان چون دیروز هیچ شد
خستگی شد همدم مردان شهر
مردانگی گشت آرزویی بی ثمر
زان تلخی طوفان و سیل قدیم
دلها گشت سردتر از ترس و بیم
فکرها آشفته در دامی خزید
از پس ظلم، کاخ جهل از سر رسید
گر چه امروز ترس گردید یارمان
لیک دیروز جهل بوده همراهمان
جهل دیروز را درمان این خاک و خون
ترس را دیگر نیست درمان جز جنون
باید اندر خویشتن غوغایی کنیم
خانه را زین آوار رونق دهیم
گر چه پایان را به عمر نباشد کفاف
لیک شیرینی این ره به از طواف
صبر را پیشه کردن در راه ثواب
به ز نامی که گیری به خواب




Sunday, May 1, 2011

فریاد آتشین

خودسوزی یکی از کارکنان شهرداری بوشهر

(۳۰,۰۱,۱۳۹۰ )

khodsouzi12








زمزمه ای داغ مرا به خویشتن واداشت. به آن زمان می نگرم که گویی عشق از یادها رفته و ترس از فردا روزگاران را پر کرده است. گویی آن کس که خویشتن خویش را به آتش کشید به چشم نمی آید. آه که از بودن در چنین مکانی چه خسته بود. دریافت که دنیای بیرونش با دوست داشتن بیگانه است، پس آتشی بر خود کشید، تا فریاد کند ظلم بی هم بودن را. "فریاد آتشین"
نمی دانم آن هنگام که شعله ها نیمی از وجودش را فرا گرفته و سوزش سوختن به استخوانش رسیده بود به چه می اندیشید؟! شاید می پنداشت که سرمشق جمعی خواهد شد تا به خود آیند و رها سازند بودن روزمره خویش را ... می پنداشت در پی فریادش، شعله ای از عمق وجود جمعی برخواهد خواست تا بیافروزند آتشی بر خرمن بی محبتی و سبکتر کنند کوله بار عاشقان انسانیت را ...
نمی دانم اگر چنین می اندیشید! من چه برای گفتن دارم ... آری شاید فقط قطره اشکی به یادش بیافشانم و در چهلمین روز تولد فریادش شمعی به یاد او روشن کنم تا با نور آن در میان ستارگان به جستجویش بنشینم.
ای سوخته، هر که بودی و هر چه داشتی برایم مهم نیست، ولی آنچه کردی مرا لحظه ای به خود داشت تا بدانم در آتش نبودن خویش غرق شده ام و بی خبر به سوختن تو، در مکان خویش نشسته ام. بی خبر از دردها و رنجها، بی خبر از ظلمها ... همه را می بینم ولی خاموش در خود خزیده ام و اثری نیست از شور شعله هایی که باید بیافروزم ...
اینجا شعله ها به نسیمی خاموش می شوند و من، که داعیه انسانیت دارم به هیچ می پندارمشان. روزگاران خواهند رفت و تو نیز از یادها رفته ای و آنچه می ماند بی تفاوتیست، بی تفاوت به درد انسانیت، بی تفاوت به بودن انسان ... و آنچه برایت دارم شرمندگیست ... هر چند که می دانم نه تنها تسکینی بر درد خودسوزی تو نیست بلکه مانعی بر سر راه دیگر خودسوزان نباشد.
حال در میان افکارم پرسشی هست:
پس کجاست آن رسالت انسان بودن من؟!! کجاست؟

Friday, April 1, 2011

خسران



در کار ما سخن از هر چه بگویند خطاست
نان این سفره به هر که دادند نارواست

جز صاحب این خانه همه سود برند
سفره مال دگران و ما را خواب برد

پس کی سر ز خجلت برون آریم
اندکی اندیشه از بهر خانه باز یابیم

اهرمن خانه ها ریخت و درها بشکست
جان بیچاره ما، بَرده این بازار گشت

درد فزون و امید به منزل ننشیند
چاره درد ز دستان دیگر بر نیاید

خانه ای خواهیم برون ز درد و غم
لیک خانه را دزدان گرفتند به ستم

شکوه از دشمن نباید کرد که در کار ایشان
گر ز دستش بر نیاید، نشاید دشمن را نشان

حکمت یاران دگر از جایی نبود
عاقبت ما دگر آسان بدین راه نرود

همه دانند که خود بر خود کردیم
آنچه دشمن خواست ما چون کردیم

حال دگر صبر ز صبور باز آید
وقت است، وای اگر دیر باز آید


Tuesday, March 1, 2011

تابو را شکستیم که چه



زمان و مکان را به تناسب می سنجیم و آزادی را به وزن . امروز ترازوهامان وزن بیشتری را نشان می دهد و به آن چه می گوییم شک داریم . یقین داریم که اشکال از عقربه هاست ولی به خود تسکین می دهیم که تابو را شکستیم .

Tuesday, February 1, 2011

صبر



در میان خاک ، بر روی زمین
لانه کرده این دل بی سرزمین
کو نشانی تا به جایی پر کشد
یا که آشیانی تا به افلاکش کشد
ترسم آخر عمر به پایان می رسد
ناله ام تا به منزل بی جان رسد
من چوخفته، در شمارش نقطه ام
این همه ذره و گریزان از قطره ام؟
بس به منظور سرابی بی نشان
رفته ام، تا بیابم یک دم امان
خستگی گشت همدم راه دراز
ناله مهمان این دلهای پر نیاز
شکوه ها از روزگاران گفته شد
چاره ای از بهر دردهامان نشد
هر زمان غافل ز داد خویشتن
خالی از شوق با هم زیستن
خسته گشتیم از خسته بودنهای تن
خالی از اوج خلوتهای تن
هر چه کردیم به تنهایی هیچ شد
شرمندگی حال امروز و هر روز شد
حلقه ای از تنهایی برافراشتیم
زان حلقه عقده بسیار انباشتیم
هر دم ندایی ز سر کردیم رها
لیک خون دلها خوردیم بی صدا
روشنی گشت آرزوی هر روز ما
آزادی نوایی گم گشته در آواز ما
گشت فریاد در تاریکی شبهای سرد
همچو سنگی بر سینه های پر ز درد
خامشی را بر گزیدیدم از نهان خویشتن
زندگانی به زندان را برگزیدم بر زیستن



Saturday, January 1, 2011

آغاز سخن



ای قلم مرا یاری ده تا از این اندیشه های نابسامان که چون کوهی عظیم در برابر دیدگان اندیشه ام ایستاده اند رهایی یابم. روزگاریست می کوشم تا پیوندی عمیق با آنچه هستم و باید باشم برقرار نمایم، ولی افسوس که در ناتوانی اندیشه یاد گذشته نیز مرا می آزارد. صدای افکارم مرا به آسمانها می برد ولی نوای راهی که می روم مرا در جایگاه امروزم نگاه داشته است. ذهنم مشغول و دیده گانم خسته اند، گویی که از میان چشمانم نفس می کشم و چشمانم در میان هر نفس در اندیشه قطره اشکی تلاش می کنند. نمی دانم چرا ولی گویی که من زاده غم و غم همراه همیشگی افکارم است. هر زمان که به بهانه ای بر آینده یا گذشته پای می گذارم اندیشه های غمناکی را می بینم که گویی مرا محصور خود کرده اند.
قلم امروز به سان پیمانهای گذشته که شکستم با تو پیمان می بندم. نمی دانم که خواهد شکست یا خواهم شکست؟! که دیگر جز راهی که دوست دارم نپیمایم. عمری را به آنگونه زیستنی اندیشیده بودم که امروز مرا به مقامی برساند که خود بخواهم چگونه زیستن را، ولی هر چه پیش می روم آن یک ذره خواستن هم از من کم می شود.
نمی دانم باید نگاهم را به کدامین افق بدوزم، پایم را در کدامین راه بگذارم ... ولی افسوس که می دانم جایی که اکنون بر آن ایستاده ام به چونی یا چنانی، جایگاه من نیست. یا خود سستی کرده ام و یا زمانه با من نامهربانی. می دانم، مردانگی آن است که غم و عذابی که به خویشتن می رود را بر دوش خویش باید گرفت و گناه چنین سستی را بر دیگری نسبت نداد. ولی چه کنم که این هم خصلتیست که زمانه بر من روا داشته.
نمی دانم چرا؟!!! این روزها غم بزرگی مرا فرا گرفته است. غمی که از درون مرا سست تر کرده و از بیرون زارتر. خواب خوش بر من روا نیست چو می بینم هر زمان اسیر عمر زود گذر دنیا می شوم. آری باید ناله ای سر دهم تا غم بی کسی خویش را با دیگری بگویم. من امروز خسته تر از دیروز و نمی دانم فردا چقدر خسته تر از امروز خواهم بود؟
طوفانی آمده و آنچه را که به آن مشغول بودم با خود برده و من بی اختیار فقط نظاره گر دنیای از دست رفته خویشم. به دنبال مفری و راهی برای زندگانی. ولی افسوس که امروز فقط زنده ام.
در تمام دوران زندگی هیچ لحظه ای چون دوران کودکی بر من خوش نبود. چون نمی دانستم که زندگی چیزی بس فراتر از این زندگانیست. و امروز که به لطف گذشت روزهای بسیار این را داشته ام، گاه با خود می گویم؛ ای کاش، ای کاش نمی دانستم ...


من همه عمر گریزان از غم نادانی

افسوس که حاصل شد پشیمانی



صبور