About Me

My photo
مرا قراری نیست جز عاشقی و آروزیی جز اندیشه. که با عشق زندگی باید کرد و در عشق اندیشه

Saturday, January 1, 2011

آغاز سخن



ای قلم مرا یاری ده تا از این اندیشه های نابسامان که چون کوهی عظیم در برابر دیدگان اندیشه ام ایستاده اند رهایی یابم. روزگاریست می کوشم تا پیوندی عمیق با آنچه هستم و باید باشم برقرار نمایم، ولی افسوس که در ناتوانی اندیشه یاد گذشته نیز مرا می آزارد. صدای افکارم مرا به آسمانها می برد ولی نوای راهی که می روم مرا در جایگاه امروزم نگاه داشته است. ذهنم مشغول و دیده گانم خسته اند، گویی که از میان چشمانم نفس می کشم و چشمانم در میان هر نفس در اندیشه قطره اشکی تلاش می کنند. نمی دانم چرا ولی گویی که من زاده غم و غم همراه همیشگی افکارم است. هر زمان که به بهانه ای بر آینده یا گذشته پای می گذارم اندیشه های غمناکی را می بینم که گویی مرا محصور خود کرده اند.
قلم امروز به سان پیمانهای گذشته که شکستم با تو پیمان می بندم. نمی دانم که خواهد شکست یا خواهم شکست؟! که دیگر جز راهی که دوست دارم نپیمایم. عمری را به آنگونه زیستنی اندیشیده بودم که امروز مرا به مقامی برساند که خود بخواهم چگونه زیستن را، ولی هر چه پیش می روم آن یک ذره خواستن هم از من کم می شود.
نمی دانم باید نگاهم را به کدامین افق بدوزم، پایم را در کدامین راه بگذارم ... ولی افسوس که می دانم جایی که اکنون بر آن ایستاده ام به چونی یا چنانی، جایگاه من نیست. یا خود سستی کرده ام و یا زمانه با من نامهربانی. می دانم، مردانگی آن است که غم و عذابی که به خویشتن می رود را بر دوش خویش باید گرفت و گناه چنین سستی را بر دیگری نسبت نداد. ولی چه کنم که این هم خصلتیست که زمانه بر من روا داشته.
نمی دانم چرا؟!!! این روزها غم بزرگی مرا فرا گرفته است. غمی که از درون مرا سست تر کرده و از بیرون زارتر. خواب خوش بر من روا نیست چو می بینم هر زمان اسیر عمر زود گذر دنیا می شوم. آری باید ناله ای سر دهم تا غم بی کسی خویش را با دیگری بگویم. من امروز خسته تر از دیروز و نمی دانم فردا چقدر خسته تر از امروز خواهم بود؟
طوفانی آمده و آنچه را که به آن مشغول بودم با خود برده و من بی اختیار فقط نظاره گر دنیای از دست رفته خویشم. به دنبال مفری و راهی برای زندگانی. ولی افسوس که امروز فقط زنده ام.
در تمام دوران زندگی هیچ لحظه ای چون دوران کودکی بر من خوش نبود. چون نمی دانستم که زندگی چیزی بس فراتر از این زندگانیست. و امروز که به لطف گذشت روزهای بسیار این را داشته ام، گاه با خود می گویم؛ ای کاش، ای کاش نمی دانستم ...


من همه عمر گریزان از غم نادانی

افسوس که حاصل شد پشیمانی



صبور