About Me

My photo
مرا قراری نیست جز عاشقی و آروزیی جز اندیشه. که با عشق زندگی باید کرد و در عشق اندیشه

Sunday, May 1, 2011

فریاد آتشین

خودسوزی یکی از کارکنان شهرداری بوشهر

(۳۰,۰۱,۱۳۹۰ )

khodsouzi12








زمزمه ای داغ مرا به خویشتن واداشت. به آن زمان می نگرم که گویی عشق از یادها رفته و ترس از فردا روزگاران را پر کرده است. گویی آن کس که خویشتن خویش را به آتش کشید به چشم نمی آید. آه که از بودن در چنین مکانی چه خسته بود. دریافت که دنیای بیرونش با دوست داشتن بیگانه است، پس آتشی بر خود کشید، تا فریاد کند ظلم بی هم بودن را. "فریاد آتشین"
نمی دانم آن هنگام که شعله ها نیمی از وجودش را فرا گرفته و سوزش سوختن به استخوانش رسیده بود به چه می اندیشید؟! شاید می پنداشت که سرمشق جمعی خواهد شد تا به خود آیند و رها سازند بودن روزمره خویش را ... می پنداشت در پی فریادش، شعله ای از عمق وجود جمعی برخواهد خواست تا بیافروزند آتشی بر خرمن بی محبتی و سبکتر کنند کوله بار عاشقان انسانیت را ...
نمی دانم اگر چنین می اندیشید! من چه برای گفتن دارم ... آری شاید فقط قطره اشکی به یادش بیافشانم و در چهلمین روز تولد فریادش شمعی به یاد او روشن کنم تا با نور آن در میان ستارگان به جستجویش بنشینم.
ای سوخته، هر که بودی و هر چه داشتی برایم مهم نیست، ولی آنچه کردی مرا لحظه ای به خود داشت تا بدانم در آتش نبودن خویش غرق شده ام و بی خبر به سوختن تو، در مکان خویش نشسته ام. بی خبر از دردها و رنجها، بی خبر از ظلمها ... همه را می بینم ولی خاموش در خود خزیده ام و اثری نیست از شور شعله هایی که باید بیافروزم ...
اینجا شعله ها به نسیمی خاموش می شوند و من، که داعیه انسانیت دارم به هیچ می پندارمشان. روزگاران خواهند رفت و تو نیز از یادها رفته ای و آنچه می ماند بی تفاوتیست، بی تفاوت به درد انسانیت، بی تفاوت به بودن انسان ... و آنچه برایت دارم شرمندگیست ... هر چند که می دانم نه تنها تسکینی بر درد خودسوزی تو نیست بلکه مانعی بر سر راه دیگر خودسوزان نباشد.
حال در میان افکارم پرسشی هست:
پس کجاست آن رسالت انسان بودن من؟!! کجاست؟

صبور