About Me

My photo
مرا قراری نیست جز عاشقی و آروزیی جز اندیشه. که با عشق زندگی باید کرد و در عشق اندیشه

Thursday, September 1, 2011

آخرین مرد


آخرین ضربه ای که بهش وارد شد افتاد زمین، تنش کاملا خونی بود. به سختی چشمهاش رو باز کرد. خون راه تنفسش رو بسته بود و به سختی نفس می کشید. ناگهان تکه کاغذی که روی زمین افتاده بود توجهش رو جلب کرد. با انگشتهای شکسته آروم و به سختی بدون اینکه مامور شکنجش بفهمه کاغذ رو تو دست خونیش مچاله کرد و برداشت.
وقتی از میان راهروهای زندان به سمت سلولش می بردن خوشحال بود، باز هم، باز هم مثل روزهای گذشته مقاومت کرده بود و بعداز این همه پایداری، تکه کاغذی هم به دست آورده بود.
توی سلول تاریک و نمناک و بد بو تنها بود. کاغذ رو با تمام وجود نگاه می کرد. خونی شده بود ولی باز هم می شد توش چیزی نوشت. قلم نداشت. آروم ناخنش رو به زخمهایی که ازشون خون جاری بود می زد و شروع کرد به نوشتن. وای که چه لذتی می برد.
اون شب هم مثل شبهای دیگه تموم شد و این بار شمارش نفسهای اون هم تموم شدند. صبح مامور اومد، دیدن یک جسد توی سلول دیگه براش عادی شده بود ولی این بار چیزی دید که موهای تنش سیخ شدند.
روی کاغذ نوشته بود:

پدر، مادر به شما افتخار می کنم که چنین مردی تحویل جامعه دادید.
به دوستانم بگید نگران نباشند من قصد مردن ندارم


صبور