About Me

My photo
مرا قراری نیست جز عاشقی و آروزیی جز اندیشه. که با عشق زندگی باید کرد و در عشق اندیشه

Saturday, October 1, 2011

خاک غم



درد من باقی ز ایامی کهن
کهنه تر از درد ایام بی سخن
مانده ام تنها میان خاک و تن
آتش زده بر جان من، زخم وطن
هر که را نامه ز اعمالش کنند
این وطن خود قلم بر اعمالش کشد
داغ آن محرومان بی مرز و بوم
شد گریبان گیر این افکار مسموم
زین خون دل خوردنهای بی ثمر
روزگارم رفت و عمرم شد هدر
حرفها، گویی به دل زندان شده
پندهای دیرین بسی بی سامان شده
حال امروز انکار حق کردن است
یاد آن نامه های کوفی خوشتر است
گر مدفن مرد مردان کوفه است
اینک این خاک مدفن مردانه است
سخن گفتن از وهم به پندار ادب
گوش دادن به حرف مردمان بی ادب
شعر تشویق بر لوح کذاب می کنند
نام یار محرومان به دزدان می نهند
خلق را منع ز داد خویشتن
حق را به میدان خون ریختن
شد همه حال روزگاری پر شقاوت
دور گشت آیین ما ز آیین نبوت
به هر سو کشاندند افکار طاغوت
نماند دیگر نشانی از فتوت
چو نور از این دیار خام رخت بست
همه احوال آیین ها بشکست
سکوت و صبر بر دل ها نشسته
شادی ز این خاک رخت بر بسته


صبور