About Me

My photo
مرا قراری نیست جز عاشقی و آروزیی جز اندیشه. که با عشق زندگی باید کرد و در عشق اندیشه

Tuesday, November 1, 2011

خارگونه



چه غریبانه سر بر خاک می گذارد تا برآرد که چنین است زندگانی. ای مردگان برخیزید که دیگر جای جای ماندن نیست و ما اینک بر فراز دشتی پر از مرداب ایستاده ایم. آری که راست می گویی من مرده ام. گویی که چون خاری در بیابان به بادی به این سو و آن سو می شوم و از این جنبندگی خویش را زنده می پندارم.
باد شروع به وزیدن گرفت، ناگهان انبوهی از ذرات خاک برخاست و من دیگر هیچ ندیدم. هر دم به تلنگری بر خود می پیچیدم و به این سو و آن سو رقص کنان سعی در حفظ خویش داشتم. به ناگه خویش را در هوا یافتم و در میان انبوه غبار زمان به سویی که باد مرا با خود پیش می برد، می رفتم. هر آن دم که باد آرام می گشت به ناگه بر زمین می افتادم تا به بادی دیگر از جای برخیزم. گویی که راحتی عمری در خاک خفتن را به یکباره باید تاوان می دادم. انگشتانم شکست و استخوانهایم خورد شد. دیگر به یاد ندارم تا به آن دم که خویش در دستان کودکی بازیگوش یافتم. مرا برداشت و به فشاری در میان تلی از خارهای دیگر نهاد. به عقوبت خویش اندیشیدم که چرا اینگونه؟!!! آری عمری خویش را به خاک سپردم و هیچ گاه آرزوی پرداختن به صحرا در من جایی نداشت. و اینک باید در تقدیری جای گیرم که در دست من نیست. اینست جزای آنان که خویشتن را به باد بسپارند و چون به نیروی باد بجنبند خویش را زنده بپندارند.


صبور