About Me

My photo
مرا قراری نیست جز عاشقی و آروزیی جز اندیشه. که با عشق زندگی باید کرد و در عشق اندیشه

Sunday, January 1, 2012

سالی دگر گذشت



روزها در گذر است و آموخته ها اندک. در عجب از جهان و مردماني که تا به دليلي متضرر و متنعم نشوند عبرتي حاصل نيايد. تاريخ به ديده ساده انگاران به مثابه داستانيست که برگهايش را به غبار نشاط و حسرت آميخته اند و غافلند از عبرت آموزي. همانا عبرت بسيار است و عبرت گيرنده بس کم.
داستاني براي هزارمين بار سروده شد و نام حماسه سازانش اشک ها را جاري ساخت و چه حاصل که ندانستند بوده يا نه، که از براي آن صد دليل است و هزاران بي دليل. تاريخ يا افسانه، چون به جان دل شنيده شود بس شکوهي عظيم دارد.
حديث آزمون زندگانيست. مي سرايد که زندگي عقيده داشتن و در راه آن جهاد کردن است. مي نوازد که آزادي چنانست که مي توان از جان خويش گذشت و به مسلخ رفتن يک به يک عزيزان را نظاره نمود. مي گويد که شرافت چنان دريست که مي بايد تا آخرين دم بر ميثاق خود ايستاد و به عهد خويش وفا کرد.
ولي افسوس، افسوس از زمان که نه عقيده اي ماند و نه انديشه آزادي و شرافت گم شده اي از يادها رفته. آري عقيده را سپرديم به عقل مندان. ما را چه به آزادي که آزادمردان راه خويش مي روند و نگاه ما به انتهاي راه ايشان است. ولي شرافت را چه شده؟!!! مگر نه آنکه شرافت از آن خوي انسانيست؟!!!
روزگاران از مظلوميت گفته شد و انديشه ها تهي از آنکه مظلومان و ستمديدگان بسيارند. مگر نه آنکه در اين داستان سخن از مردمي رفته که نه عقل مند بودند و نه آزاد مرد، و نه چنان شرافتمند که به درد کودکاني پدر از دست داده بنشينند. نبودند مردمي که به ياري کودکان پدر در بند شده بشتابند. آري اينک من از آن مردمان بد خوترم.
عقيده را به کنجي نهاده و در انديشه راهي و مسلکي نيستم تا جهادي کنم. به زندان خو کرده و از براي آزادي قدم از قدم برنمي دارم.
ولي چه شده که ذره شرافتي ندارم تا لحظه اي در انديشه کودکان پدر و مادر از دست داده به راه عقيده و آزادي بنشينم. کودکاني که حاميان خود و غمخوار مردمان را در جاي جاي اين خاک به دست دشمنان انسانيت از دست داده يا آنکه جايگاه ايشان را به زندان يافته اند. نباشد که به جستجوي فرزندان ايثار قدم بردارم و دمي مهر خويش را با به اينان بپردازم. فرزنداني که تنها جرمشان داشتن پدر و مادري حق طلب و ديگر گناه ايشان همخانه اي چون من بي مقدار است که ذره شرافتي در وجود خويش ندارم. دور نيست روزگاري که اين فرزندان به پدران و مادران درد کشيده خويش خرده گيرند و بگويند از براي چه مردمي چنين بر خود و ما سخت گرفتيد؟!!! چرا کودکيمان را از براي مردماني که نه عقيده اي دارند، نه انديشه آزادي به سر مي پروارنند و نه آنچنان شرافتي که سپاسگذار باشند، به درد و رنج سپرديد.
ولي اي فرزند بزرگان بشنويد فرياد مرا و به آنان که دردشان بي دردي من بود خرده مگيريد. که گناه، گناه من است و در اين خاک بي شرف تنها مي توانم حس شرمساري خويش را به شما تقديم مي کنم.
اگر امروز حماسه سازي باشد، همانا مردمان اين خاک منحوس دشمن او هستند و قاتل کودکان مظلومش مي شوند.


صبور