About Me

My photo
مرا قراری نیست جز عاشقی و آروزیی جز اندیشه. که با عشق زندگی باید کرد و در عشق اندیشه

Thursday, March 1, 2012

اندیشه



در هیاهوی پر ازدحام ناکسی و در سکوت سرشار از شرمساری چونان که ترس را نوشیده و درد را پوشیده، در پی خلوتی با کوله باری از اندیشه غروب و به یاد طلوعی از جنس آزادی، به راه گذشتم تا در این زمستانی که فضایی بس سردتر از هوایش دارد، در بوستانی زرد و با برگهایی خشکیده بر نیمکتی فلزی فرود آیم.
افکارم هر دم به سویی می رود و گله از روزگاری دارد که عشق را در رویا می جویند بی آنکه در پی نواختن سازی و رویش شکوفه ای باشند. به ناگه صدایی مرا به خویش می آورد. چون نگاه به زیر داشتم اول آن چیز که می بینم کفشهایی کهنه و پاره است. کودکی خرد و نیازمند در پی معاش تحفه ای پیش می آورد تا گذری از گذار زندگی را به دست آورد. آنچه می فروخت خریدم و از پی آن به کام خود پیشکشی ای را حواله اش نمودم. تو را گر آرزوی پای افزاری نو هست بیا و دست در دستم ده تا به مکانی در آییم و از شرمساری پاهایت رهایی یابی.
خنده ای تلخ کرد و گفت:
تو را گر سودای خیریست سکه هایش بر من ارزانی دار تا من خیری در حق پدر خویش کنم.
در پس آن اظهار، غروری وجودش را فرا گرفت که در طنین صدایش ضرب می نمود و گفت: چگونه خود پاپوشی نو بپوشم حال آنکه لباس های پدرم از این که بر تن من است ژنده ترند که اگر او را بضاعتی بود این ضیافتدر حق من روا می داشت.
کلامش در عمق افکارم نشست و دانستم چه بی حاصل حرص سکوت و کاهلی مرا فرا گرفته است. هر چه داشتم به او دادم نه از برای نیکی، از آن روی که مرا درسی آموخت. آموختم که به خویش و آن کس که در این خانه است می باید ایمان ورزید و بدانم که تا خود آشیان به زندان بر نگزینم عزیزی را به خانه آزادی نخواهم فرستاد.

صبور