About Me

My photo
مرا قراری نیست جز عاشقی و آروزیی جز اندیشه. که با عشق زندگی باید کرد و در عشق اندیشه

Tuesday, May 1, 2012

رهرو

و بوسه ای سزاوار باشد بر آن دستان تصویرگر که پدید آورد چهره ای از دوست در اندیشه جویای دوستی من. آن دستان را دوست می دارم، چه از آن دروغ پردازی بزرگ باشد و یا از برای ذهن غرق شده در شک و تردید.

خوش آن وقت است که با دوست به سر رفت
 باقی همه بی حاصلی بود و بی خبری

نفسها به شماره می آیند و اندوخته عمر به روزها افزوده می شود. دل به آن خوش دارم که در این مجال تاریکی و بی حاصلی بر درگاه دوستی فرود آیم و بی آنکه به منزلش راهی برم ساعتی با او به سخن بنشینم. در پناه درهای بسته مرا سودایی جز دوستی بر سر نیست. گمان راستی در کلام مرا خوش آید و دروغ و ریا بر غمم افزاید. آن دم که سیاهی افکار بر کلام نشیند، نجوای دوستی به کدورت بگراید و در دل پر آشوب من غوغایی بر پا شود، گویی که آتشی بر آتشکده دل بیافزایند.
هر زمان که حرص ماندن بر درگاه خانه ای در اندیشه ام می روید، تلاوتی از خاک به گوش می رسد که هان، به چه می اندیشی؟! مگر خاک زمین همه خانه تراست؟! بیا، بیایست و برو. تو از برای راه و گاه برای ایستادن آمدی، نشستن از آن صاحب خانه و ماندن از برای یار خانه است.
سخن به راستی می نوازد. هر که را بر خانه عشق راه نیست و چون منی رهرو را نیز سودای عشقی بر سر نیست، که از برای عشق دیده نیاز است و چو مرا کور آفریدند زین سودا بی نیازم. گر مرا روزی چشمی حاصل آید آن دم است که به شکرانه بینایی، عقل و عشق به هم آمیزم، تا از در خانه ای به یاری همدلی با صاحب آن خانه به ساحتش راه یابم. ولی حال به مرحمت جان خسته و لباس ژنده ای که بر تن دارم نه مرا دل به گشودن دری هست و هم به لطف سودای رنگین صاحبان خانه که چشم در راه گمشده رویای خویش دارند دری مرا گشوده نیست و گاه ایشان به جور تنهایی و یا از سر لطافت حسن سر صحبتی با من دارند.
آن را که دیده نیست عشق به چه کارش آید و چون منی محتاج دوستی و راستی، همین بس که تا صاحبخانه را مهمانی در خور خویش آید بایستم و سخن با او در پرده صدق گویم و چون رنگ دروغ و ریا بر پرده سخن میان ما نشیند به راه خویش بگریزم و در این راه پر غبار قدم با هر نفس پیش بگذارم تا شاید طلوعی و دیده ای روشن مرا نیز حاصل آید ...

صبور