جانی نمانده جان را، زین آتش است به جانم
کز دل برون بر آرم، فریاد بهر دادخواهم
همخانه سر به زیر است، دلها چون اسیرند
در دامن اهریمن ذهنها چون فقیرند
ای خفته زمانه، برخیز ز خواب غفلت
بیگانگان ببردند این حاصل بطالت
چون مرهمی نباشد، گور را فراخوان
گر دوستان برفتند اشک را فزون کن
شاید که همرهانت عبرت بر بگیرند
اینگونه زیستن را از سر برون بریزند
غافل چو از زمانیم اندک زمان بودن
نوری برون نتابد تا این چنین بودن
برخیز و پس وضو ساز از اشک وجودت
تا قبله ای بسازیم از بهر آن اجابت
چون کوله بار راهت گردد تهی ز توشه
حق است که خاک راهت گردد مزار خفته
توشه ندارد راهی، بر کوله بار چون تو
آری صبور بشنو این است کار چون تو