گم گشته ام آن مهر گردون است که روزگارانیست این روح زخم خورده ام به امید لحظه ای آرامش، بر کنار جوی خشکیده اش می نشیند تا شاید به لطفی و یا معجزه ای مهری از خلق روان شود وافسانه بهار به چشم ها دیده شود.
روزگاری نه روزگاران رفته اند و خاطرات بی رنگ و بی نور بسیار بر جای مانده و محتاجان مهر چنان عاشقانی مست که تصویری از معشوق خود به دست دارند، منظر گذشته را به نظاره می نشینند و با هر نگاه هم بر درد خود می افزایند و هم اندک تسکینی بر عقده هایشان می نهند. تار و پود این زمین و زمان پر ز سرمایی گشته که اندیشه ترس را بر ذهن ها مستولی می نماید و مجسمه های ترسان در میان انبوهی خویش گوشه ای از زندان را از برای خود کافی یافته اند. بی تکاپو برای رسیدن، بی حرارت برای اندیشیدن و فقط انتظار و انتظار و چشم به نیمه نانی که به سویشان رها سازند، و چون آن هم نباشد باز خاموشی است و خاموشی تا به گذشت زمان و یا با عمودی بر سر، کالبد وجودشان بر هم بریزد و خاک وجودشان به خاک بپیوندد.
گویا برایشان بهار فقط افسانه ای بوده و آنچه از نغمه بلبلان به گوش می رسد، ساخته بتان مقدسی است که اندیشه بودن را در زندان سنگ محصور و روح آزادی را از فضا دور می کنند. و در این زندان، این انبوهی جسمهای سنگی پای شکسته و دل ز دست داده همه را به خوبی می دانند ولی افسوس که از سستی خود را به خواب آلوده ساخته اند. گویی که از ازل روحی نبوده و جسم آنان در سکون خلق شده و دیدگانشان از برای دیدن سقوط و شکست روشن گردیده است. هر روز جسم ها شکسته می شوند و صدایی برنمی خیزد.
نمی دانم مشکل از خاک است یا مجسمه ساز؟!!!