About Me

My photo
مرا قراری نیست جز عاشقی و آروزیی جز اندیشه. که با عشق زندگی باید کرد و در عشق اندیشه

Saturday, September 1, 2012

مجسمه


گم گشته ام آن مهر گردون است که روزگارانیست این روح زخم خورده ام به امید لحظه ای آرامش، بر کنار جوی خشکیده اش می نشیند تا شاید به لطفی و یا معجزه ای مهری از خلق روان شود وافسانه بهار به چشم ها دیده شود.
روزگاری نه روزگاران رفته اند و خاطرات بی رنگ و بی نور بسیار بر جای مانده و محتاجان مهر چنان عاشقانی مست که تصویری از معشوق خود به دست دارند، منظر گذشته را به نظاره می نشینند و با هر نگاه هم بر درد خود می افزایند و هم اندک تسکینی بر عقده هایشان می نهند. تار و پود این زمین و زمان پر ز سرمایی گشته که اندیشه ترس را بر ذهن ها مستولی می نماید و مجسمه های ترسان در میان انبوهی خویش گوشه ای از زندان را از برای خود کافی یافته اند. بی تکاپو  برای رسیدن، بی حرارت برای اندیشیدن و فقط انتظار و انتظار و چشم به نیمه نانی که به سویشان رها سازند، و چون آن هم نباشد باز خاموشی است و خاموشی تا به گذشت زمان و یا با عمودی بر سر، کالبد وجودشان بر هم بریزد و خاک وجودشان به خاک بپیوندد.
گویا برایشان بهار فقط افسانه ای بوده و آنچه از نغمه بلبلان به گوش می رسد، ساخته بتان مقدسی است که اندیشه بودن را در زندان سنگ محصور و روح آزادی را از فضا دور می کنند. و در این زندان، این انبوهی جسمهای سنگی پای شکسته و دل ز دست داده همه را به خوبی می دانند ولی افسوس که از سستی خود را به خواب آلوده ساخته اند. گویی که از ازل روحی نبوده و جسم آنان در سکون خلق شده و دیدگانشان از برای دیدن سقوط و شکست روشن گردیده است. هر روز جسم ها شکسته می شوند و صدایی برنمی خیزد.
نمی دانم مشکل از خاک است یا مجسمه ساز؟!!!

صبور