About Me

My photo
مرا قراری نیست جز عاشقی و آروزیی جز اندیشه. که با عشق زندگی باید کرد و در عشق اندیشه

Monday, April 1, 2013

شیدایی

تو کز تبار شعر مایی، به چه رو شعر سرایی
که ندارم من خسته توان دلربایی

به وقت فراغت چو رَسَم به کوی آشنایی
زنم به یک اشارت به جام دل نهانی

تو که سوی چشم داری و از آن روز یادگاری
ز چه رو نمی گذاری نشان بهر سلامی

دل خسته ام شکسته از این دیار خسته
تو را چه ز دور بینم همه احوال به زاری

گنه نه از آن تو باشد و نه از آن زندگانی
گنه این منم که گشتم ز پی ات چنان گدایی

همه راز و نیازم به تولای تو باشد
من دست و پای بسته چه کنم از این نداری

همه عاشقان صبورند منم از صبر آیم
نشوم شکسته زین حال که ناز بسیار داری

دم عشق آتشین و جدال با رقیبان
دلم ز درد شکسته به روزگار شیدایی

شاید آن صفا که بودم همه از کودکی ام بود
که صبور طلب نماید همه آن به غمگساری

منم آن شکسته پایی که کوه در نوردید
دل عاشقم چنان کوه نرود به هر سرایی

چو صبا رساند غم من به مبدا نیازم
ندانم چه باشد که همه روی شرمساری

همه شب دعایم از آن رقیبی ست
 که تو را ز من ربود در زمان آشنایی

همه مُلک افلاک عزیزشان بدارید
چه آن عشق رفته، چه رقیب عشقی

که رضایت بر آن است و نباشدم شکایت
که تب عشق جانان در هوای یارست باقی

صبور