خواهم سوخت
زین آتش غفلت که مرا سخت در خود سوزاند و چون منی پر ز درد در بیراهه های اندیشه، درمان ز خدای راه می جویم. تنِ خسته به جرعه ای
استراحت آرام کنم و افسوس که روح، تا ز سر منزل آسودگی کامی نبرد به هیچ درمانش،
نتوان آسود.
کاش موهبتی پیش
آید و همتی فزون گردد تا نوای ایمان آن زمان که مرا باید دریابد. و فزون گرداند
اندیشه زیستن را در چون منی تشنه بودن. که نه زیستن به خواب و شهوت است و آن
هزاران بل که می سپرد این تن گناه آلوده را بر ماندن. بس فرق است میان بودن و
ماندن که یکی چون نماند ماندگارست و دیگری چون بماند، هیچ، انگار نبوده!
پس ای نسم
امید، بیافراز اندیشه ام را بر فراز قله استقامت، تا بخوانم سخن عشق و بدانم آنچه خواهم
گفت بر بالین آزادی نشیند، و انتهایی بس شیرین، که بگیرد مرا سخت در آغوش نهضتی از
جنس آزادی . . .