چو حرکتی در
میان برگ درختان برخاست حضورش را یقین دانستم. اندک زمانی خویش را جلوه گر می سازد
تا نوای زندگانی را پدیدار سازد و چه آرام و زیبا راه را با هر چه در پیش دارد می
پیماید. هر روز که به صحرای وجود پا می نهم در انتظار حضورش می مانم تا از میان تمام
زیبایی های بودن عبور کند و نوازشی نیز بر جسم غبار گرفته من بزند تا شاید غبار خستگی
را در میان نفسهای آن، از تن بزدایم. چه زیباست که هر آنچه هست با خود می برد و
اگر باز هم بیایم همان می کند.
و اکنون مرا هوایش فرا گرفته و افسوس که دیگر بر سرزمین من
فرو نمی آید تا نه تنها غبار تن بلکه زنگ دل را به حضورش بزدایم.