لبریزم از اشتیاق آن کس که مرا فرا خواند به خویش و یا به آنچه که مرا رها سازد از اندیشه خویشتن. تنهاییم را بنگر و بدان به چه آرزومندم، به آن سکوت سرشار از گفته ها و شنیده ها و آغازین زمان رسیدن. بی گناهی را داشتن، نه فقط نوشتن. ای آنکه مرا به خود خوانده ای رهایی ده مرا از تاریکی و فریادم برسان به انتهای هستی تا شاید آن کس به انتها رسیده یاری دهد این زمان آشفته را و پاک گردان جهان را از چون منی بی حاصل و انبوه ساز از چونانی پر ز آرامش. تنها زمان را به خاطر بسپار و یاد آور که چگونه بر اشکهایم ایستاده ام تا مکانم را بر زمانم رسانم و هجرت از قافله بودن را به پایان رسانم. سجده گاهی خونین از خستگی ها و زخمها. دیری نخواهد رسید که بی گناه آویخته بر درگاه رهایی و به جرم سراب تنهایی مرا مجازات خواهند نمود تا نه درس عبرتی از برای دیگران بلکه منظری از یک حقیقت بر همه آشکار گردد. پس بدان، تا زمان چون کودکی گریز پا ز دستت نگریخته، و دریاب تا شاید مکانی آشنا تو را دریابد.