آری فلک، این منم، ناپاک ترین خاک زمین
و محتاج بارانی که پاک گرداند این تن آلوده از اسارت را تا بیامیزم وجود خسته ام را به غوغای حضور.
ای فلک ببار تا بشویم روح خسته را
و به یاد آرم آن دم، که ذره ذره وجودم زین خاک بی حاصل رستن گرفت و ندانستم که چرا ز رحمت خشم بی نصیب گردیدم تا روزگاران به حقارت نپیمایم و سرخوردگی را میزبان نباشم.
همرهان به شور و غوغایند و من چون بتی خاموش، خفته. به دور از هیاهوی بودن و اراده خواستن.
اهریمن خوبان ببرد و می برد تا وسعت شیطان بر این خاک مستولی گردد، و دیگر این خاک ناپاک چنان نابود و بی حاصل گردد که امیدی نماند تا روحی پر ز احساس بار دیگر زاده شود
...
No comments:
Post a Comment