About Me

My photo
مرا قراری نیست جز عاشقی و آروزیی جز اندیشه. که با عشق زندگی باید کرد و در عشق اندیشه

Saturday, March 1, 2014

طعنه


در این دنیای نامردی
یکی درد و تو نامردی
که اینگونه جفا کردی
به روح خود چه ها کردی
خدایت کیست؟ کلامت چیست؟ برو از یاد
که دردم از زمان و مردمان بسیار کردی
به سوگند شبا هنگام
به آن دم چون پریشانم
نمی بخشم تو را چون من
دلم را پر زخون کردی

صلات صبح رفت و من
همان در بند انکارم
به فتنه می رود روزم
یکی در دل دگر در فکر
بهانه زین زمان جویم
که خویش از فطرتم باعث
به فریادی بگویم من
به تنها آن تنت برگرد
که عالم چون ز تنها باد
به تنهایی شود پایان

گناه من خود آزاریست
یکی بند و دگر خویشتن پنداریست
به رویم چون سرابی بود
برفتم تا ناکجاآباد
خطا از این نشد بدتر
سراب عشق هم گم کشت
که تا بودش به شکر آن
همانا عشوه ای می رفت
ولیکن حال در دل
زبان طعنه می روید

صبور