در وادی انفس که همه بر سر خاکند
دل را به تولای سخن باز نشاندند
از آن همه احساس غم آلوده بی نام
در خواب و غزل چون همه لبها بسرایند
کز عشق و صفا تا که دلی هیچ نبردست
راز دل این مرگ که داند که بخوانند
در تاریکی شب دل بسپردم به نشانی
تا روز سراغ از چشمه خورشید نگیرند
گشتم به هوای هوس و درد دل خویش
کز خانه تنهایی دو سه صحرا بیش نبینند
گر چه سیاهی همه ختم به شر نیست
چون داور این دار مکافات به مسند نشاندند
در شام غریبم خبری نیست ز بی تابی دلگیر
چون مست غرورم، سخن از هرزه گی ام بیش نیابند
آخر که صبور از همه عالم شده دلگیر
پرهیز که دیگر سخن از شعر و ادب باز نیابند