در زمانهای که جغرافیای سیاسی جهان پیچیدهتر از همیشه شده است، برخی حکومتهای ورشکسته با افتخار، خاکِ دستنخورده خود را به عنوان دست آوردی بزرگ به نمایش میگذارند. آنان به نقشههای رنگین خود بر روی کاغذ میبالند و شعارهایی از جنس غرور سر میدهند، بیآنکه بپرسند: آیا تنها حفظ خطوط جغرافیایی که امری مسلم است برای اثبات موفقیت کافی است؟ آیا میتوان در سایه فقر، بیعدالتی و مهاجرت نخبگان، چنین ادعایی را پایدار دانست؟
در گذشته، ضعف حکومتها با از دست رفتن سرزمینهایشان همراه بود؛ مهاجمان میآمدند، نقشهها تغییر میکرد و مرزها جابهجا میشد. اما امروز، عرف جهانی و قواعد بینالمللی تغییر کرده و حفظ مرزها امری مسلم است مگر در مواردی نادر. و از دست دادن، نه در نقشهها، بلکه در عمق زندگی مردم رخ میدهد. در حکومتهایی که از ملت خود حمایت نمی کنند، و در مرزهایی مشخص، منابع طبیعی، آینده، امید و نبوغ مردمان را از دست می دهند.
فقر، بیکاری و فساد مرزهای حقیقیاند که ملتها را از توسعه و پیشرفت بازمیدارند. نخبگانی که به امید ساختن آیندهای بهتر کوچ میکنند، در حقیقت، بخشی از خاک کشورند که از دست می روند. چراکه هر ذهن خلاق، هر دست توانمند و هر ایده نوآورانه، سرمایهای بیبدیل است. وقتی فرصتهای پیشرفت در خانه سوزانده شود، سرمایهها مصرف بیهوده شوند، دیگر چیزی از آن سرزمین باقی نمیماند؛ هرچند که مرزهایش روی نقشه بیتغییر بماند.
این چنین حکومتهای ورشکسته زیر سایه نفوذ قدرتهای دیگر، استقلال سیاسی خود را فدای مصلحتسنجیهای کوتاهمدت کردهاند. تصمیمات اقتصادیشان نه برای بهبود زندگی مردم، که برای حفظ ظاهر یا جلب رضایت وامدهندگان خارجی گرفته میشود. منابع طبیعی به ثمن بخس به شرکتهای ناکارآمد یا غارتگران بینالمللی واگذار میشود و ثروت ملی، بهجای آنکه چراغی برای زندگی مردم روشن کند، در جیب عدهای خاص گم میشود.
این همان واگذاری مدرن است؛ واگذاری ای که با اسلحه نیست، اما با ناکارآمدی و زوال امید رقم می خورد.کشوری که به ظاهر آزاد است، اما مردمش در اسارت فقر و بیامیدی روزگار میگذرانند، چه چیزی را حفظ کرده است؟ آیا حفظ خاک، بدون حفظ کرامت انسانها و بدون فراهم آوردن فرصتهای برابر، چیزی جز یک توهم تلخ است؟
مرزهای جغرافیایی، گرچه مهماند، اما مرزهای امید، عدالت و رفاه بسیار مهمترند. حکومتهای ورشکسته باید از خود بپرسند: آیا افتخار به حفظ یکپارچگی سرزمینی که در دنیای امروز امری مسلم است، بدون یکپارچگی اجتماعی و اقتصادی، ارزشی دارد؟ آیا میتوان با نقشهای دستنخورده، اما مردمی پراکنده و ناامید، به آیندهای روشن دل بست؟
تاریخ به ما آموخته است که سرزمینی که مردمانش را از دست بدهد، دیر یا زود مرزهایش را نیز خواهد باخت. زمان آن فرا رسیده که حکومتها بهجای اتکا به شعارهای واهی، به حال و آینده واقعی مردم بیندیشند. چراکه مرزهای حقیقی یک کشور، نه روی کاغذ، که در دلها و ذهنهای مردم آن ترسیم میشود.
صبور