جستجوی این وبلاگ

مرزهایی که دیده نمی‌شوند

 





در زمانه‌ای که جغرافیای سیاسی جهان پیچیده‌تر از همیشه شده است، برخی حکومت‌های ورشکسته با افتخار، خاکِ دست‌نخورده خود را به عنوان دست آوردی بزرگ به نمایش می‌گذارند. آنان به نقشه‌های رنگین خود بر روی کاغذ می‌بالند و شعارهایی از جنس غرور سر می‌دهند، بی‌آنکه بپرسند: آیا تنها حفظ خطوط جغرافیایی که امری مسلم است برای اثبات موفقیت کافی است؟ آیا می‌توان در سایه فقر، بی‌عدالتی و مهاجرت نخبگان، چنین ادعایی را پایدار دانست؟

در گذشته، ضعف حکومت‌ها با از دست رفتن سرزمین‌هایشان همراه بود؛ مهاجمان می‌آمدند، نقشه‌ها تغییر می‌کرد و مرزها جابه‌جا می‌شد. اما امروز، عرف جهانی و قواعد بین‌المللی تغییر کرده و حفظ مرزها امری مسلم است مگر در مواردی نادر. و از دست دادن، نه در نقشه‌ها، بلکه در عمق زندگی مردم رخ می‌دهد. در حکومتهایی که از ملت خود حمایت نمی کنند، و در مرزهایی مشخص، منابع طبیعی، آینده، امید و نبوغ مردمان را از دست می دهند.

فقر، بیکاری و فساد مرزهای حقیقی‌اند که ملت‌ها را از توسعه و پیشرفت بازمی‌دارند. نخبگانی که به امید ساختن آینده‌ای بهتر کوچ می‌کنند، در حقیقت، بخشی از خاک کشورند که از دست می روند. چراکه هر ذهن خلاق، هر دست توانمند و هر ایده نوآورانه، سرمایه‌ای بی‌بدیل است. وقتی فرصت‌های پیشرفت در خانه سوزانده شود، سرمایه‌ها مصرف بیهوده شوند، دیگر چیزی از آن سرزمین باقی نمی‌ماند؛ هرچند که مرزهایش روی نقشه بی‌تغییر بماند.

این چنین حکومت‌های ورشکسته زیر سایه نفوذ قدرت‌های دیگر، استقلال سیاسی خود را فدای مصلحت‌سنجی‌های کوتاه‌مدت کرده‌اند. تصمیمات اقتصادی‌شان نه برای بهبود زندگی مردم، که برای حفظ ظاهر یا جلب رضایت وام‌دهندگان خارجی گرفته می‌شود. منابع طبیعی به ثمن بخس به شرکت‌های ناکارآمد یا غارت‌گران بین‌المللی واگذار می‌شود و ثروت ملی، به‌جای آنکه چراغی برای زندگی مردم روشن کند، در جیب عده‌ای خاص گم می‌شود.

این همان واگذاری مدرن است؛ واگذاری ای که با اسلحه نیست، اما با ناکارآمدی و زوال امید رقم می خورد.کشوری که به ظاهر آزاد است، اما مردمش در اسارت فقر و بی‌امیدی روزگار می‌گذرانند، چه چیزی را حفظ کرده است؟ آیا حفظ خاک، بدون حفظ کرامت انسان‌ها و بدون فراهم آوردن فرصت‌های برابر، چیزی جز یک توهم تلخ است؟

مرزهای جغرافیایی، گرچه مهم‌اند، اما مرزهای امید، عدالت و رفاه بسیار مهم‌ترند. حکومت‌های ورشکسته باید از خود بپرسند: آیا افتخار به حفظ یکپارچگی سرزمینی که در دنیای امروز امری مسلم است، بدون یکپارچگی اجتماعی و اقتصادی، ارزشی دارد؟ آیا می‌توان با نقشه‌ای دست‌نخورده، اما مردمی پراکنده و ناامید، به آینده‌ای روشن دل بست؟

تاریخ به ما آموخته است که سرزمینی که مردمانش را از دست بدهد، دیر یا زود مرزهایش را نیز خواهد باخت. زمان آن فرا رسیده که حکومت‌ها به‌جای اتکا به شعارهای واهی، به حال و آینده واقعی مردم بیندیشند. چراکه مرزهای حقیقی یک کشور، نه روی کاغذ، که در دل‌ها و ذهن‌های مردم آن ترسیم می‌شود.


صبور


https://t.me/sabouran/539

سایه‌های یک سردار خون





شب در آسمان شهر سنگینی می‌کرد، همان‌گونه که سال‌ها سایه سردار سنگینی کرده بود. او مردی بود که به جای قلم، شمشیر در دست داشت و به جای آشتی، در کوچه‌های زندگی مردم تخم جنگ و نفرت می‌پاشید. او خود را ناجی می‌خواند، اما هر قدمی که برداشت، آتشی تازه برپا کرد؛ آتشی که خانه‌ها را می‌سوزاند، دل‌ها را می‌شکست و رؤیاها را در خاکستر مدفون می‌کرد.

با مرگش، سرزمین‌هایی که او آن‌ها را میدان بازی قدرت خود می‌پنداشت، آهی از جنس اندوه و امید کشیدند. اما آیا مرگ او پایانی بود بر کابوس‌ها؟ پیرمردی در بازاری سوخته، در کشوری که روزی زخم سیاست‌های او را بر تن داشت، زیر لب گفت:
"مردم شاید نفسی بکشند، اما دانه‌های خشمی که او کاشت، هنوز در این خاک زنده‌اند."

در گوشه‌ای دیگر از جهان، مادری که فرزندش را در یکی از جنگ‌های او از دست داده بود، شمعی روشن کرد و با نگاه به شعله لرزان گفت: "او مرده است، اما اشک‌های ما هنوز جاری است."

در کشور خودش، دیکتاتورِ متزلزل اما غمگین نبود. او هنوز در سر، رویای امتداد سلطه می‌پروراند. بازوهای قدرتش یک‌به‌یک از او جدا می‌شدند، اما او همچنان خود را شکست‌ناپذیر می‌پنداشت.

آسمان آن شب بی‌ستاره بود، گویی که خود را از وقاحت این قصه پنهان می‌کرد. مردم با مرگ سردار، امید به آینده‌ای بهتر داشتند، اما گذشته، سایه‌ای بود که نمی‌گذاشت روشنایی به آسانی به آن سرزمین بازگردد.

مرگ او، گورهایی را روشن کرد که صدای آن‌ها به گوش تاریخ نرسیده بود. اما گویی با هر زمزمه از دهان مردم، خونی تازه در مسیر عدالت جاری می‌شد. و شاید روزی این خون‌ها نه برای انتقام، بلکه برای زنده کردن گل‌های امید بر خاک‌های سوخته شکوفا شود.

قصه فرمانده‌ای که آمد تا منطقه ای را دگرگون کند، اما آن را در تاریکی فرو برد، حالا در لابلای برگ‌های تاریخ نوشته می‌شود. آیا مردمان این بار درس خواهند گرفت؟ آیا سایه‌ها به نور خواهند باخت؟ تنها زمان پاسخ این پرسش را می‌داند.



جامعه‌ای که ریشه‌هایش در آسمان است

 





پرسش از سایه‌های نیاندیشیده: جامعه‌ای که ریشه‌هایش در آسمان است


ضرب‌المثلی یونانی می‌گوید: جامعه‌ای خوب رشد می‌کند که پیرمردهایش درختانی می‌کارند که می‌دانند قرار نیست هیچ‌وقت زیر سایه‌اش بنشینند. این جمله، پرسشی بنیادین را در مورد ماهیت ایثار و آینده‌نگری در جوامع انسانی مطرح می‌کند: آیا آنچه برای دیگران انجام می‌دهیم، از سر عشق و تعهد به نسل‌های آینده است یا از سودای پاداشی در جهانی دیگر؟


حال، اگر این حکمت را بر جوامعی که عمیقاً به باورهای مذهبی آمیخته‌اند، بتابانیم، پرسشی دیگر برمی‌خیزد: آیا جامعه‌ای که افرادش دائماً در سودای مکانی در بهشت یا نعماتی در آخرت‌اند، می‌تواند درختی برای زمین بکارد؟ یا آن‌که تمام نیرویش صرف ساختن جهانی می‌شود که تنها در ذهن و ایمانش معنا دارد؟



ایثار یا سوداگری؟


در جامعه‌ای که عمل به نیکویی صرفاً برای کسب پاداش در آخرت انجام می‌شود، مفهوم ایثار به چه سرنوشتی دچار می‌شود؟ آیا فردی که نیکی می‌کند، ولی انگیزه‌اش پاداش اخروی است، حقیقتاً ایثارگر است؟ این رویکرد شاید در سطح فردی آرامش‌بخش باشد، اما در سطح جمعی ممکن است به جامعه‌ای منجر شود که تمام امیدش را از زمین و اکنون به آسمان و آینده موکول می‌کند.


چنین جامعه‌ای کمتر به فکر آبادانی و رفاه نسل‌های آتی است، چرا که آینده‌ای که به آن امید بسته است، بر زمین نیست. به‌جای کاشت درختان برای فرزندان، انرژی‌اش را صرف ساختن تصاویری خیالی از باغ‌های بهشتی می‌کند. این تخیل شاید دلپذیر باشد، اما وقتی سایه‌ای برای نسل‌های آینده باقی نمی‌گذارد، به تدریج به نابودی جامعه منجر می‌شود.



خطر از یاد بردن اکنون


درختانی که کاشته نمی‌شوند، رودهایی که آلوده می‌شوند، و سرزمین‌هایی که به‌دلیل نبودِ برنامه‌ریزی آینده‌نگرانه تخریب می‌شوند، همگی نشانه‌هایی از جامعه‌ای هستند که درگیر شهوت فردی برای رسیدن به بهشت در جهان دیگری است. این جامعه نه‌تنها از ساختن زیرساخت‌های مادی بازمی‌ماند، بلکه به لحاظ فرهنگی نیز فرزندان خود را با آموزه‌هایی پرورش می‌دهد که بیشتر به تأمین منافع فردی آن‌ها در آخرت می‌اندیشد تا به فکر ساختن دنیایی بهتر برای نسل‌های بعد.



آیا می‌توان آینده‌ای بر زمین ساخت؟


اما آیا ایمان مذهبی ذاتاً در تضاد با آبادانی زمین است؟ پاسخ به این پرسش به نحوه تفسیر ایمان بستگی دارد. اگر ایمان به خدا و آخرت، انسانی را به‌سوی مهربانی و تلاش برای ساختن دنیایی بهتر سوق دهد، آنگاه مذهبی‌بودن می‌تواند با آبادانی همسو باشد. اما اگر این ایمان تنها به سودای پاداش فردی در جهان دیگر محدود شود، ریشه‌های جامعه از زمین کنده خواهد شد و سایه‌ای برای هیچ‌کس باقی نخواهد ماند.



نتیجه‌گیری: در جستجوی معنای حقیقی ایثار


به‌راستی، جامعه‌ای که سایه‌اش در آسمان است، چگونه می‌تواند بر زمین ثمر دهد؟ پرسش این نیست که ایمان مذهبی در ذات خود خوب است یا بد، بلکه این است که آیا این ایمان، جامعه‌ای می‌سازد که به نسل‌های بعد می‌اندیشد یا تنها به فردای فردی خود؟


از خود بپرسیم: ما درختانمان را برای چه کسی می‌کاریم؟ برای زمین یا برای آسمان؟ برای نسل‌های بعد یا برای خودمان؟ و آیا این انتخاب، سایه‌ای بر سر انسانیت باقی خواهد گذاشت یا آن‌که تنها خشکی و بیابانی به ارث خواهد گذاشت؟


صبور



https://t.me/sabouran/534

تپلی




در دل جنگ‌های تلخ پروس و فرانسه، کالسکه‌ای بر جاده‌ای مه‌آلود پیش می‌رود؛ حامل ده سرنشین که هرکدام تصویری از جامعه‌ای شکسته‌اند. اشراف‌زادگان، روشنفکران، تاجران، راهبه‌ها و... اما در میان آنان، الیزابت روسه، فاحشه‌ای مهربان و صادق، حضور دارد. زنی که هرچند نگاه تحقیرآمیز همسفران را تحمل می‌کند، قلبی بزرگ دارد و از اندوخته‌اش به همه تعارف می‌کند؛ گویی مهری بی‌پایان در برابر بی‌اعتنایی جهان است.


اما سرنوشت بازی دیگری دارد. کالسکه، اسیر دست نیروهای اشغالگر پروس می‌شود و افسر آلمانی، برای آزادی این گروه، شرطی شرم‌آور می‌گذارد: الیزابت باید غرور خود را قربانی کند.

مسافران، که در ابتدا این شرط را نکوهش می‌کنند، به‌تدریج، از منطق، مصلحت و حتی دین برای توجیه فداکاری او بهره می‌گیرند. روشنفکر از خیر جمعی می‌گوید، راهبه‌ها آن را امتحانی الهی می‌دانند و اشراف‌زادگان با چرب‌زبانی از او می‌خواهند قهرمان این لحظه شود.


تپلی، که تاکنون در انزوای تحقیر زیسته است، حالا به ناجی جماعتی بدل می‌شود که غرور و ایمانش را در پیش پای خودخواهی‌هایشان قربانی می‌خواهند. او، برخلاف قلب زخمی‌اش، تن به این خواسته می‌دهد؛ نه از سر ضعف، بلکه از سر بزرگی و ایثار.


اما صبح روز بعد، تراژدی کامل می‌شود. مسافران آزاد شده‌اند، غذای خود را درآورده و مشغول خوردن‌اند. هیچ‌کس دیگر به الیزابت نگاه نمی‌کند؛ زنی که گرسنه و غمگین در گوشه‌ای نشسته است. اما نگاه او، آن نگاه خاموش و سنگین، آینه تمام‌نمای انسانیت است؛ انسانیتی که در میان "فاحشه‌های واقعی" به دست فراموشی سپرده شده است.


گی‌دو موپاسان، در این قصه کوتاه اما ژرف، تُپُلی را جاودانه می‌کند. زنی که قربانی دروغ‌های زیبا و اخلاق‌های سست جامعه‌ای شد که حتی در دل تاریکی نیز، حقیقتِ خود را انکار کرد.


"تُپُلی"، اگرچه یک داستان کوتاه است، اما درس‌هایی عمیق برای سیاست‌مداران و جوامع به همراه دارد. در بحران‌ها، اخلاق به‌سرعت جای خود را به منافع شخصی می‌دهد و قربانیان اصلی همواره کسانی هستند که پیش‌تر از سوی جامعه طرد شده‌اند. این داستان به ما یادآوری می‌کند که بحران‌ها نه‌تنها آزمونی برای ارزش‌ها، بلکه بازتابی از زوال اخلاقی در سیاست و جامعه هستند.


داستانی از زوال اخلاق در بحران ها


این داستان، وقتی از منظر سیاسی تحلیل شود، به مثابه یک تمثیل عمیق و چندلایه از نظام‌های اجتماعی و سیاست‌ورزی در دوران بحران است. هر شخصیت و اتفاق در داستان را می‌توان به جنبه‌ای از تعاملات قدرت، اخلاق و منافع در جامعه و سیاست تعبیر کرد.


۱. الیزابت به‌عنوان استعاره‌ای از قربانیان جامعه:

الیزابت، یا تُپُلی، نماینده‌ی کسانی است که همواره توسط ساختارهای اجتماعی و سیاسی مورد بهره‌کشی قرار می‌گیرند. او به دلیل حرفه و موقعیت اجتماعی‌اش در ابتدای داستان طرد و تحقیر می‌شود؛ اما همان‌طور که در بحران‌ها دیده‌ایم، همین افراد، که در زمان آرامش نادیده گرفته می‌شوند، در شرایط اضطرار به ناجیان تبدیل می‌شوند. تُپُلی، همچون گروه‌های آسیب‌پذیر در هر جامعه‌ای، در زمان بحران برای نجات دیگران مجبور به فداکاری می‌شود، اما این فداکاری هرگز از سوی جامعه قدر دانسته نمی‌شود.


۲. نقش پروپاگاندا و توجیه اخلاقی:

شخصیت‌های دیگر داستان -روشنفکر، کارخانه‌دار، راهبه‌ها و دیگران- می‌توانند به‌عنوان نمایندگان طبقات مختلف اجتماعی و سیاسی در نظر گرفته شوند که در زمان بحران، از اصول اخلاقی و ادعاهای پیشین خود دست می‌کشند. آنها ابتدا تُپُلی را به دلیل "ناپاکی" اخلاقی تحقیر می‌کنند، اما زمانی که منفعتشان به خطر می‌افتد، همین "ناپاکی" را به ابزاری برای توجیه عمل خود تبدیل می‌کنند. این تناقض نشان‌دهنده‌ی قدرت پروپاگاندا و توجیه در سیاست است؛ جایی که ارزش‌ها به‌راحتی تحت تأثیر منافع شخصی تغییر می‌کنند.


۳. افسر آلمانی به‌عنوان استعاره‌ای از نیروی اشغالگر:

افسر آلمانی نماد قدرتی خارجی و زورگو است که سرنوشت و آزادی افراد را در دست دارد. این نیرو در نظام سیاسی جهانی ممکن است استعاره‌ای از قدرت‌های استعماری، اشغالگر یا حتی حکومت‌های مستبد داخلی باشد که همواره گروه‌های آسیب‌پذیر را به‌عنوان قربانیان اصلی بحران هدف قرار می‌دهند. درخواست او از تُپُلی، تحقیر نمادین و مستقیم جامعه است، جایی که عزت و کرامت انسانی در مقابل قدرت به‌راحتی معامله می‌شود.


۴. کالسکه به‌عنوان تمثیلی از جامعه یا دولت:

کالسکه، در این داستان، یک میکروکاسم یا جهان کوچک از جامعه است. تنوع شخصیت‌های درون کالسکه نشان‌دهنده‌ی اقشار مختلف یک ملت است. با این حال، وقتی بحران به سراغ این جامعه می‌آید، تضادهای طبقاتی، نفاق‌ها و خودخواهی‌ها آشکار می‌شود. هرچند در آغاز، به نظر می‌رسد که تمام شخصیت‌ها در یک مسیر مشترک قرار دارند، اما بحران نشان می‌دهد که همبستگی ملی و اجتماعی بسیار شکننده است.


۵. تناقض میان گفتار و عمل در سیاست:

یکی از تراژدی‌های اساسی داستان، تناقض آشکار میان گفتار و عمل شخصیت‌ها است. آنها در کلام، به ارزش‌هایی چون میهن‌پرستی، غرور، آزادی و اخلاق پایبند هستند، اما در عمل، برای نجات خود حاضرند همان ارزش‌ها را زیر پا بگذارند. این تناقض، استعاره‌ای از سیاست‌مداران و نظام‌های سیاسی است که شعارهای بلندپروازانه سر می‌دهند اما در عمل، تنها منافع خود را دنبال می‌کنند.


۶. الیزابت در برابر جامعه فاسد:

صحنه پایانی داستان، جایی که تُپُلی در گوشه‌ای گرسنه و غمگین نشسته و بقیه مشغول خوردن آذوقه‌های خود هستند، نشان‌دهنده‌ی بی‌عدالتی بنیادین در جوامع است. این صحنه، تصویری تلخ از گروه‌هایی است که از قربانی کردن دیگران سود می‌برند و سپس به‌سادگی گذشته را فراموش می‌کنند. این بخش، نقدی گزنده بر نهادهای سیاسی و اجتماعی است که از قربانیان خود بهره‌کشی می‌کنند و پس از استفاده، آن‌ها را به حاشیه می‌رانند.


صبور


چرا سه بار؟!


در جامعه ای که اداره امور به طرق مستقیم و غیر مستقیم به دست متشرعین باشد، سلایق شخصی و خرافات جای مطالبات عمومی را گرفته و متشرعین پاسخگوی چرایی آئین ها و قوانین وضع شده نبوده و نیستند، و با دادن وجهه ای قدسی به آنچه امر می کنند، از مسئولیت پذیری در قبال نتایج حاصله از قوانین خود در جامعه شانه خالی می کنند. در چنین جامعه ای به دنبال گسترش خرافه و بر اثر فقدان مطالبه گری، جامعه به سمت  تاریکی و فرسوده شدن بیشتر سقوط می کند.

آنچه امروز در جامعه ما رخ می دهد، نتیجه عدم پرسش و مطالبه گری در طول قرن هاست و متشرعین با محکم شدن جای پای خود دیگر از موضع خود کوتاه نمی آیند، چرا که حال دیگر نه موضوع معنویات است بلکه منافع شخصی است که جای همه چیز را گرفته. اکثریت جامعه ما، قرن هاست که از چرایی منطقی بودن آئین ها و دستورات شرع نپرسیده اند و در عوض رساله ها را باور کرده و بدان تن و حتی سر هم داده اند. از کنار ساده ترین بدیهیات بدون پرسشی گذر کرده و پیش پا افتاده ترین سوال ها را هم از متشرعین نپرسیده اند. پاسخ به سوالهای مهم و اساسی جای خود را دارد ولی مثلا در جایی نمی توان یافت که حتی  متشرعی پاسخ دهد چرا برای پاک نمودن نجاست باید سه بار آن را آب کشید؟! نگفته مگر در امر سه مرتبه چه اتفاقی روی می دهد، که دو بار آن کافی نیست و یا چرا نیازی برای بار چهارم نیست؟! و یا چرا اصلا فقط آب؟!!!

علم معیارهای عقلانی و منطقی خود را برای هر آنچه بنا نهاده دارد و در هر زمان می تواند ادعای خود را ثابت کند، پس علم قابل اعتماد است و قدرت رهبری دارد ولی آیا متشرعین می توانند پاسخی منطقی و درست به همه سوالات بدهند و آن را اثبات کنند و سپس ادعای رهبری کنند؟! اگر برای سوالی ساده پاسخ و دلیل قانع کننده ای نداشته باشند، چگونه انتظار دارند که جامعه هر آنچه را که تا کنون بافته اند باور کنند؟!.

در یک جامعه سالم، مردم حق دارند سوال بپرسند و قوانین را نقد کنند و اگر قانونگذار قادر به ارائه توجیهات منطقی، عاقلانه و عادلانه برای تصمیمات خود نباشد، به معنی سقوط از جایگاه خود و کنار گذاشته شدن می باشد، و حتی قدرت و یا عنوانش او را مستثنا نمی کند.


آزادی، از توانایی پرسش و تشکیک در مقدسات آغاز می‌شود؛ یعنی همانجایی که عقلانیت حاکم است و نه خرافات.


صبور

منبع کانال تلگرامی صبور

سایه های سیاه

 زمانی مزدوران، مردم کشوری را به نام "مقاومت"، بازیچه‌ی جنگی خانمان‌برانداز کردند و ثروت سرزمین خود را به پای آتش آن جنگ ریختند. امروز که از آن سرزمین چیزی جز خاکی سوخته باقی نمانده است، همان مزدوران با روایت مصائب آن ملت، به گونه‌ای دیگر سرمایه‌های کشور خویش را به باد می‌دهند، گویی در تلاشند این بار خاک خود را به ویرانه‌ای دیگر بدل کنند.

صبور

سیاست یعنی چی؟


روزی شخصی ابله و احمق از مردی زیرک و باهوش پرسید : سیاست یعنی چی؟

مرد زیرک اطراف خود را برانداز کرد و نوک یک نرده تیز را یافت و سپس دست خود را بصورت افقی روی نوک نرده گذاشت و بعد به شخص ابله گفت : حالا محکم با مشت بکوب روی دست من!

شخص ابله با تعجب گفت : خوب اگر من با مشت روی دست تو بزنم که نوک تیز نرده در دستت فرو می رود و دستت را داغون می کند؟!

مرد زیرک جواب داد : کاریت نباشه ، اصلا مهم نیست! بزن! با حداکثر قدرت بزن!

شخص ابله با پوزخند در حالی که برقی از شیطنت در چشمانش می درخشید مشت خود را بالا برد و با حداکثر قدرت پایین آورد.

اما مرد زیرک در آخرین لحظه دست خود را کشید و مشت شخص ابله با نوک تیز نرده برخورد کرد و دستش را پاره و خونین و مالین کرد.

مرد زیرک دستی روی شانه شخص ابله که از درد بالا و پایین می پرید گذاشت و گفت : سیاست یعنی این!

. . .

مدتی بعد کسی دیگر از شخص ابله پرسید : سیاست یعنی چی؟

شخص ابله که تجربه همین سوال را داشت و پیش خود فکر می کرد که خیلی خوب معنی سیاست را فهمیده است ، شروع کرد به گشتن در اطراف خود به دنبال یک چیز نوک تیز ؛ اما هرچه گشت چیز نوک تیزی نیافت!

آخر سر نوک تیز ترین چیزی که پیدا کرد نوک دماغ خودش بود! پس دستش را روی دماغ خود گذاشت و گفت : حالا مشتت را با حداکثر قدرت بکوب روی دست من!

.

.

.

دستگاه سیاست و سیاست مداران برای یک کشور مانند سر برای یک بدن هستند.

اما متاسفانه سیاست مداران گاهی مانند این شخص ابله و احمق می باشند که هم وقتی سیاست می زنند بدنه مملکت و کشور و مردم را خونین و مالین می کنند و هم وقتی سیاست می خورند!

اما تفاوتشان در این است که آن شخص ابله وقتی خونین و مالین می شد ، حداقل دردش می گرفت! اما سیاست مداران احمق از این همه زجر و بدبختی و محنت که بخاطر سیاستهای بسیار ابلهانه و احمقانه شان به این ملت و کشور وارد می شود نه تنها دردشان
نمی گیرد بلکه ککشان هم نمی گزد!


منبع کانال تلگرامی صبور

آواز دختران سرزمین






در سرزمینی سرشار از نعمت، که به "سرزمین آفتاب و زیتون" معروف بود، مردم با دستانی پینه‌بسته اما دلی پرامید، زندگی را در سایه کوه‌های استوار می‌ساختند. اما این سرزمین گرفتار پادشاهی بود که خود را "نگهبان روشنی" می‌خواند؛ کسی که شعار آرمان‌های بلند سر می‌داد، اما مسیر سرزمینش را به سوی تاریکی کشاند.


پادشاه، با تصمیماتی ویرانگر، مردم را به جنگی بی‌پایان کشاند که هیچ پیروزی‌ای در آن نبود. شهرها ویران شدند، زمین‌های زیتون تشنه ماندند، و نغمه‌های شادی که روزی در دل این سرزمین جاری بود، به سکوتی سنگین بدل شدند. با این حال، پادشاه هرگز شکست را نمی‌پذیرفت. در هر سخنرانی، از "پیروزی نزدیک" سخن می‌گفت و تمام ناکامی‌ها را به گردن دشمنان خیالی می‌انداخت.


دیوارهای شهر، پوشیده از تصاویری بود که کامیابی‌های دروغین را نمایش می‌دادند، اما در دل همین دیوارها، زمزمه‌های خاموش مردم، رنج‌هایشان را ثبت می‌کرد. اطرافیان پادشاه، با چاپلوسی و تمجیدهای دروغین، او را در توهم "فاتحی بی‌همتا" نگاه می‌داشتند.


اما در دل تاریکی، دختران سرزمین برخاستند. آنان که نماد امید و شجاعت بودند، گرد هم آمدند و خیابان‌ها را با آوازهای حقیقت پر کردند. صدایشان، سرشار از آرزوی آزادی، از دیوارهای کاخ عبور کرد و پژواک آن، زنجیر سکوت را شکست. آوازهایشان، حکایت مردم بود؛ داستانی از امید در برابر ظلم و مقاومت در برابر دروغ.


دختران این سرزمین، نمادی از امید و مقاومت هستند که حتی در تاریک‌ترین لحظات، صدای آزادی را به گوش جهان می‌رسانند.


صبور


منبع کانال تلگرامی صبور

حجاب


 در طول تاریخ مکتوب، هیچ زن محجبه تاثیر گزار در معیارهای جهانی نمی توان یافت و یا اگر هم بوده تعداد آنها به اندازه تعداد

 انگشتان یک دست هم نمی باشد.

پس آیا حاکمانی که با اجبار به پوشش به ویژه در مورد زنان، تلاش می کنند جامعه را تحقیر کنند هدف دیگری جز ادامه ناتوانی در جامعه دارند؟!

صبور