در سرزمینی سرشار از نعمت، که به "سرزمین آفتاب و زیتون" معروف بود، مردم با دستانی پینهبسته اما دلی پرامید، زندگی را در سایه کوههای استوار میساختند. اما این سرزمین گرفتار پادشاهی بود که خود را "نگهبان روشنی" میخواند؛ کسی که شعار آرمانهای بلند سر میداد، اما مسیر سرزمینش را به سوی تاریکی کشاند.
پادشاه، با تصمیماتی ویرانگر، مردم را به جنگی بیپایان کشاند که هیچ پیروزیای در آن نبود. شهرها ویران شدند، زمینهای زیتون تشنه ماندند، و نغمههای شادی که روزی در دل این سرزمین جاری بود، به سکوتی سنگین بدل شدند. با این حال، پادشاه هرگز شکست را نمیپذیرفت. در هر سخنرانی، از "پیروزی نزدیک" سخن میگفت و تمام ناکامیها را به گردن دشمنان خیالی میانداخت.
دیوارهای شهر، پوشیده از تصاویری بود که کامیابیهای دروغین را نمایش میدادند، اما در دل همین دیوارها، زمزمههای خاموش مردم، رنجهایشان را ثبت میکرد. اطرافیان پادشاه، با چاپلوسی و تمجیدهای دروغین، او را در توهم "فاتحی بیهمتا" نگاه میداشتند.
اما در دل تاریکی، دختران سرزمین برخاستند. آنان که نماد امید و شجاعت بودند، گرد هم آمدند و خیابانها را با آوازهای حقیقت پر کردند. صدایشان، سرشار از آرزوی آزادی، از دیوارهای کاخ عبور کرد و پژواک آن، زنجیر سکوت را شکست. آوازهایشان، حکایت مردم بود؛ داستانی از امید در برابر ظلم و مقاومت در برابر دروغ.
دختران این سرزمین، نمادی از امید و مقاومت هستند که حتی در تاریکترین لحظات، صدای آزادی را به گوش جهان میرسانند.
صبور
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر