شب در آسمان شهر سنگینی میکرد، همانگونه که سالها سایه سردار سنگینی کرده بود. او مردی بود که به جای قلم، شمشیر در دست داشت و به جای آشتی، در کوچههای زندگی مردم تخم جنگ و نفرت میپاشید. او خود را ناجی میخواند، اما هر قدمی که برداشت، آتشی تازه برپا کرد؛ آتشی که خانهها را میسوزاند، دلها را میشکست و رؤیاها را در خاکستر مدفون میکرد.
با مرگش، سرزمینهایی که او آنها را میدان بازی قدرت خود میپنداشت، آهی از جنس اندوه و امید کشیدند. اما آیا مرگ او پایانی بود بر کابوسها؟ پیرمردی در بازاری سوخته، در کشوری که روزی زخم سیاستهای او را بر تن داشت، زیر لب گفت:
"مردم شاید نفسی بکشند، اما دانههای خشمی که او کاشت، هنوز در این خاک زندهاند."
در گوشهای دیگر از جهان، مادری که فرزندش را در یکی از جنگهای او از دست داده بود، شمعی روشن کرد و با نگاه به شعله لرزان گفت: "او مرده است، اما اشکهای ما هنوز جاری است."
در کشور خودش، دیکتاتورِ متزلزل اما غمگین نبود. او هنوز در سر، رویای امتداد سلطه میپروراند. بازوهای قدرتش یکبهیک از او جدا میشدند، اما او همچنان خود را شکستناپذیر میپنداشت.
آسمان آن شب بیستاره بود، گویی که خود را از وقاحت این قصه پنهان میکرد. مردم با مرگ سردار، امید به آیندهای بهتر داشتند، اما گذشته، سایهای بود که نمیگذاشت روشنایی به آسانی به آن سرزمین بازگردد.
مرگ او، گورهایی را روشن کرد که صدای آنها به گوش تاریخ نرسیده بود. اما گویی با هر زمزمه از دهان مردم، خونی تازه در مسیر عدالت جاری میشد. و شاید روزی این خونها نه برای انتقام، بلکه برای زنده کردن گلهای امید بر خاکهای سوخته شکوفا شود.
قصه فرماندهای که آمد تا منطقه ای را دگرگون کند، اما آن را در تاریکی فرو برد، حالا در لابلای برگهای تاریخ نوشته میشود. آیا مردمان این بار درس خواهند گرفت؟ آیا سایهها به نور خواهند باخت؟ تنها زمان پاسخ این پرسش را میداند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر