About Me

My photo
مرا قراری نیست جز عاشقی و آروزیی جز اندیشه. که با عشق زندگی باید کرد و در عشق اندیشه

Friday, August 6, 2010

کودک و خدا 1


کودکی غمگین از برای خویش
می گشت از پی خانه درویش
کوچه ها را یک به یک پیمود
خانه ها را یک به یک آزمود
در پس کوچه ای تنگ و تاریک
در میان دیوارها، در راهی باریک
چشم از زمین و دیوار برداشت
نگاهش را لحظه ای بر آسمان انداخت
اشکها را قطره قطره پرداخت
صدای هق هقش کوچه را برداشت
با دلی غمگین و پر ز تنهایی
بغض کرده از دنیای بی همراهی
در میان اشکها با صدایی حزین
چنین گفت با دلی پر درد و غمگین
که ای آنکه در این دیار زمین
تا به کی گذاری مرا اینگونه حزین
من چراغ راهم گشت خموش
بس پی راه جستم گشت دل پر خروش
مرا طاقت نبود و ازدحام بود
همه هوشم پی آن جام بود
که شاید از آن عیش شیرین
یکی من را دهد شرب دیرین
از آن شربت که گشتیم مست یک شب
همان مستی که افکند مرا در تب
تو دانستی که من مهر تو دارم
همه روز در دل نام تو می نگارم
ندا آمد که ای اهل زمینی
تو آیا بر من حاجت نمودی
ندانستی که خورشیدت کجایست
همه فکرت نفت و چراغ است
دمی بنگر آسمان را
رها کن جسم و جان و جهان را
گرت امید پرواز باشد
زبانت از پی آواز باشد
لباس خاکی پس چه جویی
تو باید یابی راه صبوری
صبوری کن نه از بهر شکستن
بیابان گرد نه از بهر رسیدن
خدا همراه مردمان است
ولی بنده در بند زمین است
تو می پنداری که روز و شب از چیست؟
روشنی چراغ راه تو از کیست؟
زمین آری نشان زندگانیست
ولیکن خورشید سرچشمه زندگانیست

صبور