چنان بر آستان احساسم نواخته شد که به هر ضرب آهنگی باز از جای خویش برمی خیزم که مگر آن گم گشته رویایم زمانی قدم بر منزل دل نهد و فریاد عشق را بر فراز اندیشه رویشی صورت گیرد. گویی که روزگار مرا به سخره گرفته و چون منی از دست رفته بر بالین احساس و رویا در به در نظاره گر خاطرات بی پایان گذشته ام.
فلک امروز دردم بیشتر کردی و آن باقی مانده احساس دیرین را روشن. یاد آور روزگاری که چون کودکی بر آستان دربی ایستاده و خیره بر عبوری می گشتم که مرا چون تهیدستی بی نوا به گدایی وامی داشت. خاطرات آن روزگاران نه شیرین است و نه تلخ. هر چه هست گاه گاهی صندوقچه ذهنم گشوده می گردد و در اول نظر چشم را می نوازد و چون نوازش به اتمام رسید سوزشی بس شدید مرا در بر می گیرد. که در این زمان بی کسی، من بازنده ترین احساس زمانم ...
فلک امروز دردم بیشتر کردی و آن باقی مانده احساس دیرین را روشن. یاد آور روزگاری که چون کودکی بر آستان دربی ایستاده و خیره بر عبوری می گشتم که مرا چون تهیدستی بی نوا به گدایی وامی داشت. خاطرات آن روزگاران نه شیرین است و نه تلخ. هر چه هست گاه گاهی صندوقچه ذهنم گشوده می گردد و در اول نظر چشم را می نوازد و چون نوازش به اتمام رسید سوزشی بس شدید مرا در بر می گیرد. که در این زمان بی کسی، من بازنده ترین احساس زمانم ...