About Me

My photo
مرا قراری نیست جز عاشقی و آروزیی جز اندیشه. که با عشق زندگی باید کرد و در عشق اندیشه

Saturday, November 1, 2014

سوز

چنان بر آستان احساسم نواخته شد که به هر ضرب آهنگی باز از جای خویش برمی خیزم که مگر آن گم گشته رویایم زمانی قدم بر منزل دل نهد و فریاد عشق را بر فراز اندیشه رویشی صورت گیرد. گویی که روزگار مرا به سخره گرفته و چون منی از دست رفته بر بالین احساس و رویا در به در نظاره گر خاطرات بی پایان گذشته ام.
فلک امروز دردم بیشتر کردی و آن باقی مانده احساس دیرین را روشن. یاد آور روزگاری که چون کودکی بر آستان دربی ایستاده و خیره بر عبوری می گشتم که مرا چون تهیدستی بی نوا به گدایی وامی داشت. خاطرات آن روزگاران نه شیرین است و نه تلخ. هر چه هست گاه گاهی صندوقچه ذهنم گشوده می گردد و در اول نظر چشم را می نوازد و چون نوازش به اتمام رسید سوزشی بس شدید مرا در بر می گیرد. که در این زمان بی کسی، من بازنده ترین احساس زمانم ...

Saturday, March 1, 2014

طعنه


در این دنیای نامردی
یکی درد و تو نامردی
که اینگونه جفا کردی
به روح خود چه ها کردی
خدایت کیست؟ کلامت چیست؟ برو از یاد
که دردم از زمان و مردمان بسیار کردی
به سوگند شبا هنگام
به آن دم چون پریشانم
نمی بخشم تو را چون من
دلم را پر زخون کردی

صلات صبح رفت و من
همان در بند انکارم
به فتنه می رود روزم
یکی در دل دگر در فکر
بهانه زین زمان جویم
که خویش از فطرتم باعث
به فریادی بگویم من
به تنها آن تنت برگرد
که عالم چون ز تنها باد
به تنهایی شود پایان

گناه من خود آزاریست
یکی بند و دگر خویشتن پنداریست
به رویم چون سرابی بود
برفتم تا ناکجاآباد
خطا از این نشد بدتر
سراب عشق هم گم کشت
که تا بودش به شکر آن
همانا عشوه ای می رفت
ولیکن حال در دل
زبان طعنه می روید

Saturday, February 1, 2014

سقوط

آری فلک، این منم، ناپاک ترین خاک زمین
و محتاج بارانی که پاک گرداند این تن آلوده از اسارت را تا بیامیزم وجود خسته ام را به غوغای حضور.
ای فلک ببار تا بشویم روح خسته را
و به یاد آرم آن دم، که ذره ذره وجودم زین خاک بی حاصل رستن گرفت و ندانستم که چرا ز رحمت خشم بی نصیب گردیدم تا روزگاران به حقارت نپیمایم و سرخوردگی را میزبان نباشم.
همرهان به شور و غوغایند و من چون بتی خاموش، خفته. به دور از هیاهوی بودن و اراده خواستن.
اهریمن خوبان ببرد و می برد تا وسعت شیطان بر این خاک مستولی گردد، و دیگر این خاک ناپاک چنان نابود و بی حاصل گردد که امیدی نماند تا روحی پر ز احساس بار دیگر زاده شود 
...

Wednesday, January 1, 2014

تنهایی

دلا خو کن به تنهایی که آن غم عالمی دارد
به دنبالش چه می گردی که دنیا مرهمی دارد
بزن بر ساز دل هر دم چو خرقه پوش این عالم
که عاشق می کند دل را که با نایش دمی دارد
یکایک پرده از سر کن بشو با خویشتن تنها
نکن پاره وصالت را به آنچه همدمی دارد
سبو صبحی ترک دارد به روزی دیگرش افتد
چو جویی باش ای دل، که سو بر راه می دارد
دلا عاشق چو تنها بود همه عاشق نهندش نام
که در کویی چنین بی عشق، دل عاشق غمی دارد
به روزی می رسد کارم که فریادی ز دل آرم
که ای مردم بخوانیدم که سودایم محرمی دارد
گمانی از سر تزویر به شهوت من بیالودم
ندانستم که عشق آن سان که خود مرحمی دارد
صبور از شرم حیایت نیست و به محراب هم که جایت نیست
همین یک دم شرابی نوش که آن هم  عالمی دارد

صبور