About Me

My photo
مرا قراری نیست جز عاشقی و آروزیی جز اندیشه. که با عشق زندگی باید کرد و در عشق اندیشه

Wednesday, December 1, 2010

بیدادگر



تشنه تر ز آنم که نشینم بر سر چشمه خشکیده عقل
خسته تر از آنم که برونت کنم از عالم جهل

و ز گناهی که بیالودی همه ذهن و تنت
توبه ای شاید به کار آید به دل بیمارت

ای همه خرسند تویی از دنیای من و ما
تا به کی باشی در این کاخ بر ره ظلم و جفا

شادمان زیستنت همه بهر دروغ است و ریا
تا به کی کام تو آلوده باشد به خون من و ما

گر خدایی بپرستیدی و اینک شده ای شبه خدا
کاخ ظلم دانی که نباشد کسی را در این دیر وفا

بگذر از این خور و شهوت و شو بنده عشق
که بود مر انسان را آزادی همه در ره عشق

با تو گفتم که شاید برهی زین همه بند نیاز
برهی ز تن خاکی و شوی رهرو این راه دراز

بشنو بار دگر از عمق زمان تا برهی زین بند مکان
تخته گردیده دگر دکان خونین در این دیر گران

برو بنشین سر راه و نظری کن به ره زهد و نماز
که شیرینتر ز خُم قدرت است و مستی دنیای نیاز

هر چه گفتند صبور ز ره توبه در دل او هیچ نشد
آخر این دنیا چه دارد که دل، در خرمنش هیچ بشد


Monday, November 1, 2010

زاده عرب، پهلوان عجم



اندیشه ای در گذر زمان مرا آموخت که جهان گذر تاریکیست. تاریخ به گواه خویش از آنان که آمده و رفته اند چهره ها ساخته و خوبان و بدان را در گوشه و کنار خویش مدفون ساخته است. به گونه ای که کسی یا کسانی را رنگی بسیار داده تا در هر برهه از زمان صاحبان آن عصر کم و بیش نام ایشان بر زبان آورند، به نیکی و یا چندی دیگر به بدی. هر صاحبی را تفکری و هر تفکری را صاحبی است و افسوس بر آنان که اتکا به شخص می نمایند و حقیقت را در بالین نام می جویند. پس خواندم قصه امتی را که ندانستم نام را می جویند یا اندیشه را:
می شنوم صدای مردمانی در بند را، که به شوق یاد مردی سر بر سجده شکر نهاده و بارها از او مدد می جویند. نام او را در بندگی حق آموخته و از معبودشان نیز دوستتر می دارند. قاعده زندگی خویش را به رسم زندگانی او آموخته و مردانگی را در اندیشه او خلاصه می نمایند. در اندیشه ایشان او چون حق بوده و حق مانند او.
زمانها گذشته، در میان این مردمان سست پندار ولی شیفته پهلوان خویش، ظالمان چیره بودند و هستند و ظلم راندند و می رانند. و در میان ظلم ظالمان، مردانی را به خود دیده اند که با مشقی از خوی پهلوان خویش بپا خواستند تا اندیشه اش را بر فضا جاری سازند و هر از چند گاهی نیز چنین کردند. ولی باز روزگار می گذشت و ظالمان بار دیگر می آمدند و کار خویش می کردند و باز روز از نو روزی از نو. ظالمی می رفت و ظالمی دیگر بر مرکب می نشست.
نمی دانم اندیشه پهلوان این مردمان و مسلک او چه بوده و هست، زیسته و یا افسانه ای رنگین در میان خطوط تاریخ بوده، ولی هر چه هست شاهکاری بزرگ بر تاریخ این امت است که هر چه ندارند را با یاد او خوش می دارند. به سان آنچه که هیچ قومی در تاریخ خود چنین قهرمانی نداشته و می توان شهادت داد که در میان اسطوره های جهان مانند او را نتوان یافت.
پس اندیشه قهرمان هر از چند گاه کاخ ظلمی فرو می ریخت و باز سستی مردمان کاخی دیگر بنا می ساخت. افسوس که در گذر جنگ میان ظالمان و اندیشه پهلوان، مردمان عبرت نیاموختند و ظالمان درسها گرفتند. ظالمان آموختند که چگونه سایه ظلمشان را استوارتر نمایند. آموختند که با مرگ اندیشه پهلوان هر چه بخواهند، خواهند ماند. پس مشغول گشتند، جلوه هایش را رنگین تر کردند و وجودش را ثابت، به گونه ای که در بودنش کسی را تردید نباشد. ظالمان خوب دانستند که باید نامش را در میان امت بزرگ گردانند، رنگی دیگر دهند و فرقه ها به نام او بسازند و دوستدارانش را در این فرقه جای دهند. زیرا پیش از آن دوستدارانش به هیچ راه و روش مکتوبی نبوده اند و هر چه داشتند عشق بود و عشق، و عشق را به هیچ تدبیری نتوان نابود ساخت. افسوس که با بر پایی فرقه ها، راه و روشی نوشته شد و چون دیگر اندیشه های انسانی از اشتباه انباشته. آن زمان که اندیشه ها شکل مطلق یافت و از او بتی برای خویشتن ساختند، آغاز به تخریبش کردند و آن را به زیر افکندند. ظالمان نام پهلوان بر خویش نهادند و می نهند تا بت اندیشه پهلوان را فروریزند.
با خویشتن می گویم او که از آن این خاک و طایفه و این امت نبوده، در این خاک نزیسته، و شاید اصلا نبوده و فقط زاییده اندیشه مردمان این خاک بوده و هست. هر چه بوده آن زمان در اندیشه مردان این خاک جای گرفته که ایشان از جور ظالمان و متجاوزان به ستوه آمده و به دنبال راهی بوده اند تا به اهریمن بتازند. پس پهلوانی برای خویش ساختند هر چند بدور از سرزمین خویش و زاییده سرزمین دشمنان خویش. چه بوده یا نبوده ولی صلاح دفاع امتی در بند علیه سیاهی روزگار بوده است.
او هر که بوده با اندیشه این امت بدینجا رسید و قهرمانانی از این خاک در روزگاران به اندیشه او زیسته اند تا به مقصود رسند. اندیشه او میراث گذشتگان ماست. اگر بوده مردانمان مردیش را شیوه خویش ساخته اند و اگر نبوده اندیشه خویش را در مسلکی به پای او نوشته اند.
هیچ کس را بر تاریخ اشراف نیست و نمی داند چه گذشته و چه بوده است، ولی باور در میان مردمان جای می گیرد و سینه به سینه پیش می رود و باور پهلوان و چون او زیستن در این خاک باقی مانده و خود را در بند فرقه و مذهب و دولت و حکومتی جای نداده.
باید آموخت که مقصود نام و شخص نیست بلکه باور اندیشه است. اشخاص نیستند که حرکت می آفرینند هر آنچه رویش می آفریند از جنس اندیشه است و رسیدن به حق در اندیشه آزادی و آزادگیست. ظالمان در تضاد این اندیشه راه می پیمایند تا بدانجا که نام حق بر خویش می نهند تا اندیشه آزادی و حق را در میان مردمان به نابودی رسانند.
هر چه می اندیشم، نمی دانم که بوده یا نه، فقط می دانم اندیشه اش از آن زمان که خاک این مردمان به جور شمشیر به تاخ و تاز درآمد و نااهلان بر آن مسلط گشته اند در میان مردانش رونق گرفت تا در آرزوی آزادی در برابر ظلم بایستند و غوغا کنند تا شاید روزگاری مردمان خفته سر خویش از خواب غفلت برآرند و به آنچه از آن ایشان است مسلط گردند.


Friday, October 1, 2010

زندان رندان



بی خبر از راه درازی می رسد
نامه ای از حکم حق سر می رسد
می کنم شکوه به آموزگار عالمی
کز نام او می کنند بر خلق دشمنی
گر تویی یارای ایستادن بر هر ستم
نیست گردان دشمنان این قلم
با قلم فریاد عالم می کنیم
از ظلم چهره عریان می کنیم
آبرویی داشتیم از عاشقی در روزگار
نه سزاوار این چنین زندان و دار
خطی از ظلم بر گرد ماست
راه را چون سدی بر رود ماست
گر خدایی دایره از ما شکن
راه خود را بر دل ما جایی فکن
تا که شاید بر صبور و دلهای نا امید
ذره ای از نور حق باشد نوید


Wednesday, September 1, 2010

جنگل سبز

و از پس هر دیوار و هر کوهی نوری بیرون می آید و اینک این چنین است سخن از برای بزرگی شنیدن.
آن دم که جهالت چو دیواری حائل میان انسان و نور می گردد، دو راه باقی می ماند یا دیوار را باید فروریخت و یا حرکت کرد. ویرانی را دوست ندارم، نمی دانم شاید همت ویران کردن را ندارم ولی حرکت را دوست داشته و دارم. هر که حرکت می کند جاندار است و آن که جان ندارند بی حرکت. درختان نیز حرکت می کنند. آن هنگام که نسیم بر برگهای آنان می وزد به ترانه ای زیبا مکان را عطرآگین کرده و آن هنگام که بادی تند و یا طوفان از میان شاخه هایش عبور می کند به نهیبی قدرت خویش را به فریاد می کشند. حرکت درخت به این سان است و یا به گونه ای دیگر است. گونه دیگر آن است که هنگامی که سر از خاک بیرون می آورد، راه نور را در می نوردد. بالا و بالاتر می رود تا آنجا که بتواند. ندیده ام و اگر هم دیده باشم به یاد ندارم درختی را که با قامتی افراشته بخواهد بازگردد و باز سر به زیر خاک برد.
انسان نیز به تبعیت از آنچه طبیعت می خواند به دو گونه حرکت می کند. آن هنگام که از برای تعالی به سوی نور می رود و تا آنجا که قامت و همتش اجازه می دهد سر بر می آورد. و دیگر به سان آنچه نوازش نسیم با برگهای درختان دارد به رقص در می آید. آن لحظه که به ملاطفت و دوستی کسی از برش می گذرد، به رسم درختان سلامش می دهد و با هم نوایی و لطافت، روزگار بر خویش و بر او زیبا می کند و اگر کسی چون طوفان بر سرش فرود آید، آن زمان است که او را نهیب زند و نه تنها شاخه هایش بلکه تمام قامتش به خروش بر می خیزد. آری شاید طوفان شاخه هایش را بشکند ولی او می ایستد و تا آخرین توان می ماند.
انبوه درختان را به یکجا دیده اید. آری جنگل، با درختانی در کنار هم و هم پیمان هم. هیچ طوفانی نمی تواند همه را نابود کند. آنان در برابر طوفان ایستادگی می کنند تا جایی که قامت بلندشان با خروش بر زمین افتد. می دانند که از برای بودن رفته اند و آنچه از ایشان باقی می ماند در میان دیگر درختان چون مبدا خود به سوی نور راه می یابد و یادگاری از آن جسم آزادی خواه بر خاک افتاده می گردد.
طوفان همیشه می آید و شاخه ها را می شکند و این انبوه درختانند که در کنار هم می مانند و در ادامه یکدیگر را پاس می دارند.
وای به روزی که میان خویش آتشی بیافروزند. آن هنگام است که یکدیگر را خواهند سوزاند و تا مکانی پیش خواهند رفت که دیگر جنگلی باقی نماند. آنچه که طوفان و سیل نتواند به جنگل روا دارد، جنگل است که به همت شعله ای آتش بر سر خود می آورد.
پس به یاد داشته باشیم ایستادن و افتادن بهتر در خود سوختن و خاکستر شدن است. هر زمان وقت آن است که همگان در برابر طوفان بایستیم و اگر افتادیم بدانیم یادگاری از ما باقی خواهد ماند تا فریاد ما را به سوی نور رهنمون سازد و بپرهیزیم که در آتش ندانستن غفلت هم خویش بسوزیم و هم دیگری بسوزانیم ...

Friday, August 6, 2010

کودک و خدا 1


کودکی غمگین از برای خویش
می گشت از پی خانه درویش
کوچه ها را یک به یک پیمود
خانه ها را یک به یک آزمود
در پس کوچه ای تنگ و تاریک
در میان دیوارها، در راهی باریک
چشم از زمین و دیوار برداشت
نگاهش را لحظه ای بر آسمان انداخت
اشکها را قطره قطره پرداخت
صدای هق هقش کوچه را برداشت
با دلی غمگین و پر ز تنهایی
بغض کرده از دنیای بی همراهی
در میان اشکها با صدایی حزین
چنین گفت با دلی پر درد و غمگین
که ای آنکه در این دیار زمین
تا به کی گذاری مرا اینگونه حزین
من چراغ راهم گشت خموش
بس پی راه جستم گشت دل پر خروش
مرا طاقت نبود و ازدحام بود
همه هوشم پی آن جام بود
که شاید از آن عیش شیرین
یکی من را دهد شرب دیرین
از آن شربت که گشتیم مست یک شب
همان مستی که افکند مرا در تب
تو دانستی که من مهر تو دارم
همه روز در دل نام تو می نگارم
ندا آمد که ای اهل زمینی
تو آیا بر من حاجت نمودی
ندانستی که خورشیدت کجایست
همه فکرت نفت و چراغ است
دمی بنگر آسمان را
رها کن جسم و جان و جهان را
گرت امید پرواز باشد
زبانت از پی آواز باشد
لباس خاکی پس چه جویی
تو باید یابی راه صبوری
صبوری کن نه از بهر شکستن
بیابان گرد نه از بهر رسیدن
خدا همراه مردمان است
ولی بنده در بند زمین است
تو می پنداری که روز و شب از چیست؟
روشنی چراغ راه تو از کیست؟
زمین آری نشان زندگانیست
ولیکن خورشید سرچشمه زندگانیست

Thursday, July 22, 2010

فدک، این خاک ماست

بر اندیشه و آموخته ام می نگرم. به شعر تلخی که شیرینی نام مردی را در زندگانیم آفرید. می اندیشم و می یابم زمانی را که کوفیان در خواب بودند و علی سر بر چاه فرود می آورد و فریاد خدایا سر می داد. در خویش فرو می روم و این چنین می پندارم، که فریاد علی نه از جور ظالمان بوده است. فریاد مرد افکار من از خواب خفتگان شهر بود. خفتگانی با گوشهایی ناشنوا، چشمهانی کور و افکاری پریشان. دروغ را می شنیدند، ظلم را می دیدند ولی افسوس که آسوده پای بر حق می نهادند. آری امروز قصه خاک ما وزن شعر فدک دارد. سرزمین ما، خانه ما و میراث گذشتگان ما به دست اهریمن به غارت رفته است. خود را ولی و صاحب می داند و دیگران را فرمانبردار.

امروز مردان ما نه سر بر چاه فرود آورده اند بلکه ایشان به همت خفتگان در زندانها سر به زیر آورده و فریاد بر می آورند تا شاید آن را که گوش جان باشد بلندترین فریادها را بشنود. شاید آنانکه فقط به خانه شکوه خویش نشسته اند و درها و پنجره ها بسته نگاه داشته اند و به امید روزی هستند که خورشید خود، در خانه هایشان را بکوبد و خبر از طلوع دهد، بتوانند فریاد مردان زمان خویش را بشنوند.
و چه بد خانه ای داریم ما، چه بد خفتگانی هستیم ما و چه بد اهریمنی داریم ما. ای خفتگان پس بخوابیم که اهریمن بیدار است و مردان خانه ما این بار به زندانها سر به زیر آورده و فریاد بر می آورند، که بخوابید خفتگان ما نیز خواهیم رفت، نباشد که مرگ ما نیز شما را بیدار کند، بخوابید خفتگان ...

Wednesday, June 16, 2010

وداع


چه در این باغ بر منظر بنشینیم
چه از پنجره آن جهان دگر بنگریم

همه از کام ما و راه ماست
خطبه آخر لحظه وداع ماست

زین همره هم بودن به مکانی غریب
نشد از خیر روزگار ما را چیزی نصیب

نگر از درون و سر درون
نباش در اندیشه آسایش از برون

گر کلامی گفتند بشنو و زان
اندیشه ای کن پر در ظرف نهان

تا که شاید زان تو را سودی رسد
در برش حالی از خوش کامی رسد

گر کلام از سر سستی بوده است
غم نیست، حکمتی در راه بوده است

راز عالم در نهان است و برون
جمله از بهر اندیشه کردن در درون

آنچه می بینی خط است و فاصله
آنچه دریابی حجم است و جاذبه

گر ندانی چون فضا پر گشته است
کی بدانی خدایت چین کرده است

گر چه رفتند ما هم می رویم
لیک در جهانی دیگر پا می نهیم

شکوه از رفتن نیست و آن رواست
گر ندانیم ز رفتن، آن نارواست

اشک ز رفتن از دیار تن نبود
شرح غفلت ز ایام زیستن می نمود

چون ندانستیم کجا بود و هستیم
پس نخواهیم دانست چون جستیم

هر چه باشد آن جهان باز بهتر است
کام آن در نزد ما شیرینتر است

جمله بر یاد خداییم و آهنگ راهی دراز
افکار را آمیخته، طی کنیم با راز و نیاز

جمله از صبر و صبور بسیار داریم نهان
کز منش تا به من یک دم باشد، امان

Sunday, June 6, 2010

نه آبرویی ماند و نه ایمانی

و زمان چه آسان می گذرد و من میان بودن و نبودن منتظر مانده ام. آنروز اگر آبرویی داشتم در بازار بی عدالتی فروخته شد و از سود آن لقمه طعامی نصیب قاتلان و زورگویان گردید و اینک من، خاموش یا پر هیاهو فقط نظاره گر غم بی آبرویی خویشم.
حرمت از دست رفته ام به این مکان نحس پایان داده نشد و اینک به معصیتی بس گرانتر می نگرم. می نگرم که چگونه آتش بر جان زندگان می زنند و آنها را با دردی بسیار، به جرم زندگی و زندگانی به مسلخ بی عدالتی می برند و من با نظاره این همه عصیان همچنان جان در بدن دارم و درد اینچنین ظلمی آشکار، روحم را به پرواز بر نمی انگیزد. آری آن که ایمانش بر باد رفته گویی در خواب است. چرا که ظلم را به چشم می بیند و به هیچ از آن می گذرد.
آری، نه آبرویی ماند و نه ایمانی

Wednesday, May 26, 2010

شاکی


منم خاکی ، منم شاکی
از این دنیای نامردی
در این بازار صد رنگی
به دنبال یکی از جنس یکرنگی
نه دنیایی ، نه عقبایی
چه احوالی از این دنیا و رسوایی
پریشان حالی و پوچی
شده دنیا ، دنیای پوشالی

به دنبال زمان بودن
زمان را از یاد بردن
خوشی را از مکان جستن
به دنبال عبث بودن
دروغ را بر زبان گفتن
دشنام را به کس دادن
همه شد ابزار کج رفتن
عمر را هیچ کردن

Friday, April 23, 2010

کوچه دل


امروز از کوچه های پر از نامهری درون گذشتم و خیره به درهای بسته، هوس دیدن آن سوی آنها را در خود برانگیختم. پاهایم را ثابت و چشمانم را بسته، به آن سوی درها نگاهی انداختم.
کوچه هایی پر از بی مهری را یافتم که هر کدام از برای کسی بود. یکی در کوچه خود شمعی، دیگری جویی و آن دیگر چون من دری بسته داشت. درهایی را شکسته یافتم و کوچه هایی مشترک.
حال نمی دانم کوچه خویش را با که تقسیم خواهم کرد
...

Friday, February 12, 2010

درد دل


این دلم آتشفشان خستگیست
درد من، درد ایام شرمندگیست

حال بسان کودکان من فارغم
پس بدان من از پی آسایشم

گر هزاران روز عمرم رفته است
یک نفس اینگونه بر من نگذشته است

نامه دردهایم خود شد دفتری
حرف دل در میانش چون آتشی

گر به ایمان شکسته سرخورده ام
جانمازم را با اشکهایم شسته ام

گر ز من پرسی که دردت از کجاست
گویم، این خط و نشان بس آشناست

ای خدا رحمی بر این دیده نما
این دل خسته زخجلت آزاد نما

گوشه کاغذ ندارد حجم دردهای من
ناامیدی را دور کن از شعرهای من

شعر امشب نه از سر دلدادگیست
نیک می دانی که دل از پی آزادگیست

خانه گردیده پر گناه و اظطراب
نیست دیگر جای ماندن از التهاب

همتی باید تا آبادش کنیم
گر بخواهی می توان آزادش کنیم

کجاست آن در که باید بشکنیم
یا که آن منزل که باید پر کشیم

گر بنالم، بگویند خسته است
کِی بدانند خانه چون ویرانه است

شعر شیرین شبهای تشنگی
اینک پر گشت ز درد آواره گی

ای خدا خانه آزادی ما پس کجاست
درهای رهایی از ظلم کجاست

دستها را دانی چون بسته اند
یا که تشنه لب ایمان را کشته اند

حرفهاشان بوی ریا، پُر می دهد
روح مردانگی را پَر می دهد

درد فزون گشت و تو خود شاهدی
چراغ بی نور این منزل را دیده ای

شاخه گلها از تشنگی خشکیده اند
لیک محتاج خون افشانی اند

ای خدا، بگذر از ناسپاسی های من
پر شده از درد کاسه صبوری های من

جای درد پشت دیوار تن است
چاره چیست این تن برده است

شکرت ای رب که روحم جداست
این جدایی شکر دارد، زبان شکرم کجاست

این همه درد از صبور برده قرار
رحمتی باید تا نشیند غم به بار

Monday, February 8, 2010

موج سواران


صدای امواج مرا به سوی خود می خواند . صدایی آشنا و دوست داشتنی. یاد آور مردمی است که در حقارت آزادی از دست رفته خویش در مکانی معلوم به انتظار امواج می نشستند، تا سوار بر آن راهی سرزمینی دیگر شوند. سرزمین شان تاریک و دلهاشان غمگینتر. سایه ای شوم نه تنها نور زندگانی، بلکه روشنی دلهاشان را به یغما برده بود. کوسه هایش در دریا به این سو و آن سو می رفتند تا هر که را که در اندیشه آزادی و آزادگی باشد، بدرند و جسم و نامش را به یک جا نابود سازند.
مردمان به آن چه که در دریا می دیدند و با آگاهی از آن چه می ترسیدند باز در کنار ساحل به انتظار نوا می نشستند، نوایی که خبر از ظهور امواج می داد. با باقی مانده امیدشان که به سان تکه ای چوب، و گاهاً شکسته بود، در کنار ساحل به انتظار می نشینند و به خیالشان سوار بر موج آنچه را نمی خواهند ترک خواهند گفت. کوسه ها را دیده اند. به وقت تفریح یا کار بارها جانشان و بدتر روحشان به دست این نگاهبانان تاریکی زخمی شده است.
کسی فریاد می زند موج و جماعتی با ذره های امید به استقبال امواج می روند. موج شماری را غرق می کند و کوسه ها برسر شماری دیگر... خدا می داند. بازماندگان باز می گردند و آنان که فقط نظاره گر تلاش ایشان بودنده اند از سر تحسین یا تحقیر فقط سری تکان می دهند. عده ای امواج را موهبت و عده ای عذاب می خوانند. عده ای از ترس نرفتند و عده ای هنوز نمی دانند در کجایند و چه می خواهند. آنان که دل به دریا زده لحظه ای به جان های در بند و روح های خسته در حال سقوط خویش استراحت داده و اندک زمانی را در اندیشه و امید به آزادی به سر برده اند.
در شگفتم از آنان که بر لب ساحل می ایستند و دل به دریا نمی زنند. آیا به سرانجام کار دلخوش نیستند و یا با چنین حقارتی انس گرفته اند. چگونه است که آنان که دل به دریا زده و به همت امواج قصد رهایی از این زندان را دارند نمی دانند، یا که می دانند، ممکن است امواج ایشان را به همان مکان باز گرداند و یا به مکانی تلخ تر رهنمونشان کند. آیا نمی دانند همه چوبها در کنار هم به سان کشتی ای خواهد بود که امواج را در می نوردد و مهاجمان را در عظمت خویش هیچ می نماید. کشتی را به هر سو بخواهند می رانند و امواج ایشان را به هر سو که بخواهد، می کشد.
به گذشته فرا خوانده شدم و نظاره گر مردمی گشتم که به قدرت ایمان و یکدلی همه با هم سوار بر کشتی از سرزمینی سیاه قصد خروج کرده اند. به یاری با هم بودنشان امیدشان چونان کشتی ای گشت که در دریای حوادث نه موجی آن را غرق می کرد و نه کوسه ای به آن نزدیک می شد. ولی غافل از یک اشتباه. گوشه ای از همتشان در پس چوبهای پوسیده به نابودی می رفت. در اندیشه آنکه چه باید کرد و چه خواهد شد بودند که به ناگاه دزدان به آنان شبی خون زدند و تا به دزدان فایق آیند کار از کار گذشت و تکه های پوسیده به یاری بی خدایی ناخدایشان کار خویش را کرد و این جمع خسته، ایمان از دست داده راهی جز ساحل تاریکی خویش نداشت. آری به سرزمین سایه شوم باز آمدند.
امروز هر زمان شان به سختی می گذرد و اگر به دست نگهبانان تاریکی کشته نشوند، به درد خویش می میرند .
ای کاش ایمان از دست رفته شان باز آید و بار دیگر به سان گذشته، یکدل و همراه در کنار هم جمع آیند و این بار به خود باشند که دیگر چوبهای فرسوده را به آب نیفکنند و داستان تلخ گذشته را تکرار ننمایند. ایمان به خویش و دیگران را باز بپرورانند و بیاموزند که راز آزادی در با هم بودن است و بدانند چه می خواهند و مقصد کجاست. هر روز که می گذرد هم عمرشان می رود و هم چوبهایشان فرسوده تر می شود. سرزمین تاریک درختی ندارد تا از پس آن امیدی باشد.
آه اگر همه بار دیگر به ساحل بیایند ...

Saturday, February 6, 2010

هجرت

باز گشتم از عدم
باز دیدم که بی او بی کسم
در میان انجمن باز این دلم
گفت ندارد تاب هجرت این تنم
دور ز جمع و با او بودنم
به ز با جمع و بی او بودنم

صبور