پس کی این عقده سر باز کند
از درد زمان داغ دل آواز کند
خم شد کمر مرد در این خاک سیاه
پس کی این رود سفر آغاز کند
معبد تزویر پر شد از بتهای ریا
اندایشه ای شاید بت شکن تبر ساز کند
تا که بر جان خویش ایمن می رویم
اهرمن زین ترس خون ها جحاز کند
خفتگان، خفته به چه بیدار شود
بگویید تا هزاران نغمه فراز کند