About Me

My photo
مرا قراری نیست جز عاشقی و آروزیی جز اندیشه. که با عشق زندگی باید کرد و در عشق اندیشه

Sunday, December 1, 2013

تنهایی من


لبریزم از اشتیاق آن کس که مرا فرا خواند به خویش و یا به آنچه که مرا رها سازد از اندیشه خویشتن. تنهاییم را بنگر و بدان به چه آرزومندم، به آن سکوت سرشار از گفته ها و شنیده ها و آغازین زمان رسیدن. بی گناهی را داشتن، نه فقط نوشتن. ای آنکه مرا به خود خوانده ای رهایی ده مرا از تاریکی و فریادم برسان به انتهای هستی تا شاید آن کس به انتها رسیده یاری دهد این زمان آشفته را و پاک گردان جهان را از چون منی بی حاصل و انبوه ساز از چونانی پر ز آرامش. تنها زمان را به خاطر بسپار و یاد آور که چگونه بر اشکهایم ایستاده ام تا مکانم را بر زمانم رسانم و هجرت از قافله بودن را به پایان رسانم. سجده گاهی خونین از خستگی ها و زخمها. دیری نخواهد رسید که بی گناه آویخته بر درگاه رهایی و به جرم سراب تنهایی مرا مجازات خواهند نمود تا نه درس عبرتی از برای دیگران بلکه منظری از یک حقیقت بر همه آشکار گردد. پس بدان، تا زمان چون کودکی گریز پا ز دستت نگریخته، و دریاب تا شاید مکانی آشنا تو را دریابد.

Friday, November 1, 2013

در راه مانده


از سکوت دل تا به عرش کبریا
یک وجب راه تا به محراب دعا
شکوه از یارش کند گویی خطاست
سوز دل با هر که گوید آن ریاست
بس بر این کار عبث کوشیده است
کاروان رفت و پایش خسته است
مشک آبی را به محمل بسته بود
اینک آن محمل به سویی رفته بود
آتشی بر جان است و جانش می گزد
روح او دشنام به جانش می خرد
زخم دلها از زبونی دیده است
این زبونی از جدایی دیده است
راه خود گم کرد و گشته بی نصیب
راه جست و اینک گشته بی حبیب
اولش با او بود و گشت همرهش
اینکش گم گشت و دیگر نیست در برش
نام یار از یاد رفت و عقل ویران شده
چشم به دنبال نجات و دل حیران شده
دره ژرف است و راهش پر خطر
پای لرزان و خطبه هایش بی اثر
شب شد و جان ندارد تاب راه
خسته و چشم سپردست به ماه
دل به عقل گوید به آه و ناله ای
ای که خود را ز راه گم کرده ای
زندگی را در زمانش باید چشید
نی در ناتوانی پا به دنبالش کشید
عشق گم کرده ای چون می کنی
از صبور این دل تا به کی خون می کنی

Tuesday, October 1, 2013

تطهیر

چو حرکتی در میان برگ درختان برخاست حضورش را یقین دانستم. اندک زمانی خویش را جلوه گر می سازد تا نوای زندگانی را پدیدار سازد و چه آرام و زیبا راه را با هر چه در پیش دارد می پیماید. هر روز که به صحرای وجود پا می نهم در انتظار حضورش می مانم تا از میان تمام زیبایی های بودن عبور کند و نوازشی نیز بر جسم غبار گرفته من بزند تا شاید غبار خستگی را در میان نفسهای آن، از تن بزدایم. چه زیباست که هر آنچه هست با خود می برد و اگر باز هم بیایم همان می کند.
و اکنون مرا هوایش فرا گرفته و افسوس که دیگر بر سرزمین من فرو نمی آید تا نه تنها غبار تن بلکه زنگ دل را به حضورش بزدایم.

Sunday, September 1, 2013

نیاز


نه زمانم، نه مکانم، من آن شیوه انکار جهانم
به نیازم، به نمازم، بنوازم در آن خوان بلندم

بستانید همه اشکم، همه آهم، نربایید ذره عشقم
که در این وادی الفت چه بدانم ز کجایم

همه عمری که برفته به در کوی گدایی
نببندد در رحمت که همه خادم عشقم

تو بنامش همه خالی و ندانند که باقی
که سزاوار جنونم، همه دردم، همه آهم

بگویند به خیالی مست و بیمار زمانم
که صبور از همه عالم، رحمت عشق ستانم

Thursday, August 1, 2013

نهضت



خواهم سوخت زین آتش غفلت که مرا سخت در خود سوزاند و چون منی پر ز درد در بیراهه های اندیشه، درمان ز خدای راه می جویم. تنِ خسته به جرعه ای استراحت آرام کنم و افسوس که روح، تا ز سر منزل آسودگی کامی نبرد به هیچ درمانش، نتوان آسود.
کاش موهبتی پیش آید و همتی فزون گردد تا نوای ایمان آن زمان که مرا باید دریابد. و فزون گرداند اندیشه زیستن را در چون منی تشنه بودن. که نه زیستن به خواب و شهوت است و آن هزاران بل که می سپرد این تن گناه آلوده را بر ماندن. بس فرق است میان بودن و ماندن که یکی چون نماند ماندگارست و دیگری چون بماند، هیچ، انگار نبوده!
پس ای نسم امید، بیافراز اندیشه ام را بر فراز قله استقامت، تا بخوانم سخن عشق و بدانم آنچه خواهم گفت بر بالین آزادی نشیند، و انتهایی بس شیرین، که بگیرد مرا سخت در آغوش نهضتی از جنس آزادی . . .

Monday, July 1, 2013

مهمان


بیا بگذر ز خوان دل که آسوده دلی دارم
که راه دیگری سازم ز دیوارها بی زارم

پریشان حالی و لغزش، ببخشا از سر انصاف
گذر از شکوه ات باشد که بزمی ساز گردانم

چو صاحب خانه از راهی شود پیدا در این دنیا
بگویم خانه دل را به یمنت میزبان هستم

گر او از جنس من باشد بداند روزگارم را
همی با خنده اش سرمست و من هشیار باشم

Wednesday, May 1, 2013

معلم سخن

و چنان مردمان سخن بر زبان آورند که در حافظه ایشان مرا شکی بسیار آید.
به روزگار نه چندان دور، مردی از جنس عمل و با ابزار قلم، به روزهای سرد زمستان و به جور هجمه سرما آنچه از جان و مال خویش و خانه توانست به دامن آتش سپرد تا دمی از شدت ضربه های سرما بر جان اهل خانه بکاهد. ناباورانه کوشید تا آتش امید افروخته ماند که مبادا عزیزان خانه طعمه سردی روزگار گردند و دیگر گرمی روزهای بهاری نبینند. آری در این تلاش نه امید راحت کاملی بود، بلکه روزگار به استقامت گذشت تا اهل خانه از این سردی جان به در برند.
از قفای هجرت روح ز جان خاکی، دیگر مرد را میسر نگردید تا مالی دگر برایتان بگذارد و اسباب خانه نو گرداند تا امروز در زمستانی بس سخت تر، دیگرانی که آن روزها یا نبوده اند و اگر بودند خفته، به تندی و تلخی یادش کنند که ای وای دودمانمان بر باد داد و دیگر اسبابی ما را مهیا نیست تا خویش در امان داریم. غافل از آنکه چون آن نمی کرد، خانه و اهل خانه به یک دم بر خاک می شدند.
گویی که مردان ایثار را در این منزل جز نیش سخن پاداش نیست که هر که بر بستر خود آرمیده و جان خود دوست بدارد مزمت کار خادمان خانه نماید. پس ننگ باد آنان را که به سخن، ایثار مردان تباه می کنند و مرا احترامیست بسیار، بر آستان استاد قلم، هر چند که در افق ناچیز اندیشه ام بر راهش نیستم، ولی با تمام وجود می ستایم اندیشه ایثارش را که گر مرا ذره ای همت چون او بود راه خویش ترسیم نموده و سخن خویش با دیگران همی به شور گذارم ...

Monday, April 1, 2013

شیدایی

تو کز تبار شعر مایی، به چه رو شعر سرایی
که ندارم من خسته توان دلربایی

به وقت فراغت چو رَسَم به کوی آشنایی
زنم به یک اشارت به جام دل نهانی

تو که سوی چشم داری و از آن روز یادگاری
ز چه رو نمی گذاری نشان بهر سلامی

دل خسته ام شکسته از این دیار خسته
تو را چه ز دور بینم همه احوال به زاری

گنه نه از آن تو باشد و نه از آن زندگانی
گنه این منم که گشتم ز پی ات چنان گدایی

همه راز و نیازم به تولای تو باشد
من دست و پای بسته چه کنم از این نداری

همه عاشقان صبورند منم از صبر آیم
نشوم شکسته زین حال که ناز بسیار داری

دم عشق آتشین و جدال با رقیبان
دلم ز درد شکسته به روزگار شیدایی

شاید آن صفا که بودم همه از کودکی ام بود
که صبور طلب نماید همه آن به غمگساری

منم آن شکسته پایی که کوه در نوردید
دل عاشقم چنان کوه نرود به هر سرایی

چو صبا رساند غم من به مبدا نیازم
ندانم چه باشد که همه روی شرمساری

همه شب دعایم از آن رقیبی ست
 که تو را ز من ربود در زمان آشنایی

همه مُلک افلاک عزیزشان بدارید
چه آن عشق رفته، چه رقیب عشقی

که رضایت بر آن است و نباشدم شکایت
که تب عشق جانان در هوای یارست باقی

Friday, March 1, 2013

کودکی


چقدر دلتنگ خویشتنم.
کودکی ام رفته و من چون اسیری پای بسته در حسرت رویا های کودکانه نشسته ام. چون پیکارگری استوار در نبرد با پلیدی و در آن گستره پوییدن نه هراسی و نه بیمی. همه نقشهایم آراسته از رنگ زندگانی. و چه دورانی از زیستن بود مرا در زمان کودکی.
حال گذشته ام رفته و امروزم در اندک سرمایه امید می گذرد. سالهاست که تلاش و ایمانم ذره ذره از این وادی بی من هجرت نموده و من پای بر مکان بسته با کوله باری که هر روزش سنگین تر از دیروز است دلتنگ مانده ام.
سلامم را به نسیم سپردم تا به کودکی ام برساند و بگوید آنچنان رفتی که حسرت دوباره زیستن بر دلم سنگینی می کند.

Friday, February 1, 2013

شکوه


در میان مردمان گویی سخن از او بُوَد
ای خدا پس کی سخن از حسن روی او بُوَد

شماتت از یارم کنند گویی ندانند این دلم
پر شد ز خون به یاد حسن روی دلبرم

آری جهان را پر کنند از نیش و آنگونه سخن
دل کی توانند پر کنند، از عشقِ اویی چو من

با مردمان ساکت نشین و شو صبور
وز عشق ندانند و هر دم تو را رانند ز بر

صبور