About Me

My photo
مرا قراری نیست جز عاشقی و آروزیی جز اندیشه. که با عشق زندگی باید کرد و در عشق اندیشه

Friday, November 1, 2013

در راه مانده


از سکوت دل تا به عرش کبریا
یک وجب راه تا به محراب دعا
شکوه از یارش کند گویی خطاست
سوز دل با هر که گوید آن ریاست
بس بر این کار عبث کوشیده است
کاروان رفت و پایش خسته است
مشک آبی را به محمل بسته بود
اینک آن محمل به سویی رفته بود
آتشی بر جان است و جانش می گزد
روح او دشنام به جانش می خرد
زخم دلها از زبونی دیده است
این زبونی از جدایی دیده است
راه خود گم کرد و گشته بی نصیب
راه جست و اینک گشته بی حبیب
اولش با او بود و گشت همرهش
اینکش گم گشت و دیگر نیست در برش
نام یار از یاد رفت و عقل ویران شده
چشم به دنبال نجات و دل حیران شده
دره ژرف است و راهش پر خطر
پای لرزان و خطبه هایش بی اثر
شب شد و جان ندارد تاب راه
خسته و چشم سپردست به ماه
دل به عقل گوید به آه و ناله ای
ای که خود را ز راه گم کرده ای
زندگی را در زمانش باید چشید
نی در ناتوانی پا به دنبالش کشید
عشق گم کرده ای چون می کنی
از صبور این دل تا به کی خون می کنی

No comments:

Post a Comment

صبور