About Me

My photo
مرا قراری نیست جز عاشقی و آروزیی جز اندیشه. که با عشق زندگی باید کرد و در عشق اندیشه

Wednesday, December 1, 2010

بیدادگر



تشنه تر ز آنم که نشینم بر سر چشمه خشکیده عقل
خسته تر از آنم که برونت کنم از عالم جهل

و ز گناهی که بیالودی همه ذهن و تنت
توبه ای شاید به کار آید به دل بیمارت

ای همه خرسند تویی از دنیای من و ما
تا به کی باشی در این کاخ بر ره ظلم و جفا

شادمان زیستنت همه بهر دروغ است و ریا
تا به کی کام تو آلوده باشد به خون من و ما

گر خدایی بپرستیدی و اینک شده ای شبه خدا
کاخ ظلم دانی که نباشد کسی را در این دیر وفا

بگذر از این خور و شهوت و شو بنده عشق
که بود مر انسان را آزادی همه در ره عشق

با تو گفتم که شاید برهی زین همه بند نیاز
برهی ز تن خاکی و شوی رهرو این راه دراز

بشنو بار دگر از عمق زمان تا برهی زین بند مکان
تخته گردیده دگر دکان خونین در این دیر گران

برو بنشین سر راه و نظری کن به ره زهد و نماز
که شیرینتر ز خُم قدرت است و مستی دنیای نیاز

هر چه گفتند صبور ز ره توبه در دل او هیچ نشد
آخر این دنیا چه دارد که دل، در خرمنش هیچ بشد


صبور