About Me

My photo
مرا قراری نیست جز عاشقی و آروزیی جز اندیشه. که با عشق زندگی باید کرد و در عشق اندیشه

Friday, July 1, 2011

خفته



در پس غوغای زمان، زبان بسته و در تاریکی زمان به خوابی عمیق فرو رفته و خویش را به مستی آلوده ام. در این سرای که خصم پادشه است و خفتگان بسیار، من نیز با آنان زبان و چشم فرو می بندم. به امید روزی که سواری از راه رسد و مرا در نابودی گم گشتگی ام به راهی رساند. آن هنگام که وجدان خفته خویش را دمی از آسایش به شعف وا می دارم نظاره گر نابودی خویشم.
ای کاش آن زمان فرا رسد و من چون منی ایستاده رو به خصم نهم و با پیکاری شیرین تلخی آسودن را به قربان گه عشق ریزم و عاشقانه در ازای جان خویش آزادی را خریدار باشم. به هر مکان که قدم نهم و هر جاکه باشد، به دور از این سرای عذاب باشم. در بند ترس خویش بوده و هستم که چنان زندگانی را، نه سودی بر خویش و نه خیری بر دیگریست. پس برای چه اینگونه زیستن را می آرایم؟
اندیشه را به مسلخ درد فرو برده و هنوز به ذره ای نوید زنده ام. نویدی از برای روزی زیستن. آن گونه که باید زیست در میان آزادی و چه رویاییست که ذهن را در آغوش آزادی نهادن. می توان جسم را لحظه ای از سایه تباهی برون برد و افسوس که روح و اندیشه در آن مکان باقی می ماند که من خویشتن را این چنین خاموش پنداشتم و کاخ برده گی را به جایگاه خویشتنم سپردم و فرار جسم را بر آزادی اندیشه ترجیح داده ام.


No comments:

Post a Comment

صبور